Tuesday, January 31, 2006

 

داشتم فکر می کردم بیچاره مردمی که امروز روز اول سال نوشونه. آخه چه گناهی کردن که روز اول عیدشون، روز اول محرمه و سال جدیدشون با عزاداری شروع میشه. خدا رو شکر تلویزیون ما که پیشواز رفت و یه روزم زودتر برنامه هاشون تعطیل کرد. وقتی که سال نو میلادی شروع شد کلی غر زدم و گله کردم که خوش به حالشون چه عید خوبی دارن وهمش می خونن و میرقصن و بعد هم میرن مسافرت. ولی ما چی؟ قبلش همش باید کار کنیم و بعد هم صبح به زور بریم دیدن کسایی که سالی یه بار میبینیمشون و بعد از ظهر هم منتظر بشینیم که همونا که صبح رفتیم خونشون بیان دیدنمون. (تازه اون موقع یادم رفت از عیدی ندادن ها و از فامیلی که ساعت هشت صبح میاد عید دیدنی گله کنم.) اما امروز به این نتیجه رسیدم که بازم باید خدا رو شکر کنم وگرنه اگه تقویممون قمری بود الان باید حسرت همون دید و بازدید زورکی رو می خوردم. ه

تو عمرم خداییش هوای تهران رو به این تمیزی ندیده بودم. مثل آینه داره برق میزنه...س

Sunday, January 29, 2006

 

من اصلا نمی فهمم چرا بچه های الان همه اخلاق و رفتارشون با زمانی که ما بچه بودیم فرق می کنه. یکی از مشخصه هاشون اینه که اصلا هیچ وقت احساس سیری نمی کنن. همین پنجشنبه و جمعه مهمون داشتم که یه پسر بچه هشت، نه ساله داشتن. از موقعی که اومدن این بچه شروع به خوردن کرد تا لحظه ای که رفتن. هر چی برای پذیرایی می آوردم سی ثانیه نمی گذشت که ظرف خالیش رو می بردم. مثل موریانه می موند. وقتی تو آشپزخونه بودم دائم میومد جلوی دست و پای من و تا روم رو برمی گردوندم دستش رو تو یه چیزی می کرد. وقتی هم که می رفت دستشویی شیر آب رو اونقدر با فشار باز می کرد که صداش تا تو خونه همسایه می رفت. بعدش می رفتم میدیم از در و دیوار و سقف دستشویی داره آب می چکه. هیچ کس هم بهش چیزی نمی گفت که روحیه اش خراب نشه. جمعه شب موقع شام خوردن وقتی آخرین لقمه غذاشو خورد گلاب به روتون، روم به دیوار پرید تو دستشویی و ... بالاخره نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و بهش گفتم بچه، وقتی سیری مگه مجبوری اینقدر بخوری که خفه شی؟ گفت تا وقتی که غذا می خوردم حالم بد نبود. بعدش حالم بد شد. نتیجه اش این بود که وقتی رفتن تا سه ساعت داشتم از سقف تا کف دستشویی رو با تاید و وایتکس می شستم. چقدر دلم می خواست می بردمش یه گوشه ای و یواشکی گوششو دو دور و نیم می پیچوندم و تا می خورد کتکش میزدم. حیف که نشد...س

Saturday, January 28, 2006

 

حافظ 2006

اینو یه دوست ناشناس برام فرستاد. گذاشتم اینجا تا شما هم از حال حافظ با خبر بشید...س
.
.
نیمه شب پريشب گشتم دچار کابوس
ديدم به خواب، حافط توي صف اتوبوس
گفتم سلام حافظ گفتا عليک جانم
گفتم کجا روي؟ گفت ولله خود ندانم
گفتم بگير فالي. گفتا نمانده حالي
گفتم چگونه اي؟ گفت دربند بي خيالي
گفتم که تازه تازه شعر و غزل چه داري؟
گفتا که مي سرايم شعر سپيد باري
گفتم ز دولت عشق؟ گفتا کودتا شد
گفتم رقيب؟ گفتا کله پا شد
گفتم کجاست ليلي؟ مشغول دلربايي؟
گفتا شده ستاره در فيلم سينمايي
گفتم بگو زخالش. آن خال آتش افروز
گفتا عمل نموده. ديروز يا پريروز
گفتم بگو ز مويش. گفتا که مش نموده
گفتم بگو ز يارش. گفتا ولش نموده
گفتم چرا؟ چگونه؟ عاقل شده است مجنون؟
گفتا شديد گشته معتاد گرد و افيون
گفتم کجاست جمشيد؟ جام جهان نمايش؟
گفتا خريده قسطي تلويزيون به جايش
گفتم بگو ز ساقي. حالا شده چه کاره؟
گفتا شدست منشي در دفتر اداره
گفتم بگو ز زاهد آن رهنماي منزل
گفتا که دست خود را بردار از سر دل
گفتم ز ساربان گو با کاروان غمها
گفتا آژانس دارد با تور دور دنيا
گفتم بگو ز محمل يا از کجاوه يادي
گفتا پژو، دوو، بنز، يا گلف نوک مدادي
گفتم که قاصدک کو آن باد صبح شرقي؟
گفتا که جاي خود را داده به فاکس برقي
گفتم بيا ز هدهد جوييم راه چاره
گفتا به جاي هدهد ديش است و ماهواره
گفتم سلام ما را باد صبا کجا برد؟
گفتا به پست داده. آورد يا نياورد؟
گفتم بگو ز مشک آهوي دشت زنگي
گفتا که ادکلن شد در شيشه هاي رنگي
گفتم سراغ داري ميخانه اي حسابي؟
گفتا آنچه بود از دم گشته چلوکبابي
گفتم بيا دوتايي لب تر کنيم پنهان
گفتا نمي هراسي از چوب پاسبانان؟
گفتم شراب نابي تو دست و پا نداري؟
گفتا که جاش دارم وافور با نگاري
گفتم بلند بوده موي تو آن زمانها
گفتا به حبس بودم از ته زدند آنها
گفتم شما و زندان؟ حافظ ما رو گرفتي؟
گفتا نديده بودم هالو به اين خرفتي


Wednesday, January 25, 2006

 

باران

داشتم وبلاگ صادق (لحظه) رو می خوندم دیدم یه باران ِ دیگه اونجا براش کامنت گذاشته. رفتم یه سر به وبلاگ اون باران بزنم، توی لینکهاش یه باران دیگه پیدا کردم. خدا می دونه چندتا دیگه باران هستش که من خبر ندارم. نمی دونستم این همه وبلاگ هم اسم وبلاگ من ساخته شده. حالا الان ناراحتی روحی گرفتم و منزوی شدم و یه گوشه نشستم. ولی مطمئنم که به نظر شما این باران یه چیز دیگه ست. س

Tuesday, January 24, 2006

 

وقتی قرار نباشه اتفاقی بیفته، هر کاری هم که کنی بازم نمی تونی سرنوشتت رو تغییر بدی. تا وقتی خدا نخواد، هر چقدر تلاش کنی، بازم همونی میشه که اون می خواد. وقتی مدرسه میرفتیم معلم دینی مدرسه هر چقدر که سعی کرد نتونست مبحث "جبر و اختیار" رو به بچه ها حالی کنه. همه ازش سئوال میکردن و مجبوربود یه جوابی هایی بده اما هیچ کس قانع نمی شد. فکر می کنم خودش هم خیلی به حرفهایی که میزد اعتقاد نداشت فقط چون تو کتاب اینجوری نوشته بود، مجبور بود که این جوابها رو بده. به هر حال من که باور نکردم و هنوز هم باور ندارم که می تونیم سرنوشتمون رو تغییر بدیم. یه زمانی یه چیزی از خدا می خواستم که براش کلی دعا کردم و هر کاری که می تونستم انجام دادم اما نشد. الان هم خیلی ها هستن دور و برم که خیلی چیزها رو از خدا می خوان و مدتهاست دارن برای خواسته هاشون دعا می کنن اما هیچ خبری نیست. می گن خدا صلاح مارو بهتر میدونه. اما مگه ما چقدر زندگی می کنیم که نصفه بیشترش رو باید تلاش کنیم و از خدا بخوایم و بعد هم نشه و حسرت بخوریم؟ خدا که اینقدر بزرگه چرا یه کاری نمی کنه که صلاح ما تو اون چیزی باشه که ما میخوایم نه اون چیزی که خودش دوست داره؟ بعضی وقتها دیگه دعا نمی کنم. میگم خدا که میدونه من چی میخوام پس اگه دلش بخواد بهم میده. بعضی وقتها هم قبل از این که بدونم چی میخوام بهم میده. با تمام این حرفها یه چیزی بهم ثابت شده اونم اینه که خدا خیلی منو دوست داره. س

Monday, January 23, 2006

 

:)

سلام، من برگشتم و باید به اطلاعتون برسونم که شکر خدا صحیح و سالم هستم. اصفهان هم خیلی خوش گذشت و جای همگیتون خالی بود. یه نصفه روز هم رفتیم شهرکرد ولی اونقدر برف بود که نتونستیم جایی بریم و از اومدنمون پشیمون شدیم. موقع برگشتن هم نقش تلفنچی رو بازی می کردم. اونقدر بهمون زنگ زدن که تهران برف شدید داره میاد، مواظب باشید، زنجیر چرخ بردارید، باک بنزین رو پر نگهدارید و خلاصه حسابی ترسوندنمون. اما هرچی میامدیم خبری از برف نبود. حتی یه تیکه ابر هم تو آسمون نبود. حتی وقتی از قسمت جنوب تهران وارد تهران شدیم هم هیچ خبری نبود. تازه وقتی از اتوبان مدرس به سمت شمال حرکت کردیم دیدیم که چه خبر شده. خلاصه که صحیح و سالم رسیدیم .س
عروسی اصفهانیا هم خیلی جالب بود. یه رسمهایی هم داشتن که تا حالا هیچ جا ندیده بودم. مثلا فردای عروسی مراسم پشت پا برون بود. اونم اینکه خانواده عروسی تمام خریدی که برای داماد کردن رو میبرن خونه داماد و اونجا هم کلی بزن و بکوب راه میندازن. وقتی همه مهمونا اومدن، روی یه میز یه ظرف بزرگ شربت گذاشتن و یه سینی پراز لیوان شربت خوری و پدر داماد باید این لیوانها رو از شربت پر می کرد و می داد به بزرگترهای فامیل عروس که اصولا از پدر و مادر عروس شروع می شد. یه قلیون هم روی میز بود و تمام طلاهای عروس رو به اون آویزون کرده بودن. بعد هم یه پسری که نمی دونم با عروس چه نسبتی داشت قلیون رو روشن کرد و با رقص برد برای مادر داماد و اونهم باید قلیون می کشید. خلاصه رسم و رسوم زیاد داشتن ولی در کل خیلی خوش گذشت. دیروز هم سر کار نیومدم و در منزل در حال استراحت کردن بودم. آخه میدونین که عروسی خستگی زیاد داره و آدم خیلی انرژی مصرف می کنه.س

Wednesday, January 18, 2006

 

مترقیه

من نفهمیدم چی جوری شد که این خانم" م" همون مترقی معروف که ازش براتون گفتم یه دفعه امروز سید شد؟ نمی دونین چقدر اینجا رو شلوغ کرده و از صبح تا حالا همه دارن بهش تبریک میگن و اونم به بعضیا(اینجاش نکته داره که کیا؟) عیدی میده. فکر کنم این هم یه روش دیگه هست و احتمالا یه پله دیگه رو با این روش طی خواهد کرد. حالا بعدا علتش معلوم میشه. در ضمن فردا صبح زود عازم اصفهان هستیم و از حالا بگم که ماشینمون پره که هیچی، دوتا ماشین دیگه هم همراهمون هستن. امیر جون خوش به حالت که دو تایی رفتین. اونجا در جمع خانواده همسر غریب هستم و برام دعا کنین که سالم برگردم. در پرانتز همسر اینجانب اصفهانی نیستن و همگی برای این جشن عروسی اونجا میان. انشاءالله شنبه بعد از ظهر برمی گردیم و یکشنبه در خدمتتون هستم. س
.
.
* در ضمن عیدتون هم مبارک و تعطیلات خوش بگذره

Tuesday, January 17, 2006

 

آدمیت

چقدر به این بیت شعر حافظ اعتقاد دارید؟ من که صد در صد...البته بلانسبت شما...س
.
*
آدمی در عالَم خاکی نمی آید بدست ........................عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
آ

Sunday, January 15, 2006

 

چند روز بود که حسابی با خودم درگیر بود. می خواستم به یه نفر نه بگم ولی روم نمی شد. هی با خودم فکر می کردم که چه جمله ای بهش بگم که ناراحت نشه. هر کاری می کردم که گوشی تلفن رو بردارم و بهش زنگ بزنم، نمی تونستم. تا اینکه دیروز بعداز ظهر خودش تماس گرفت. منم بالاخره با کلی مقدمه چینی تونستم جوابمو بهش بگم. وقتی که گوشی رو گذاشتم خیلی حس خوبی داشتم...انگار یه بار سنگینی از رو دوشم برداشته شد...س
همیشه به خودم می گم باید تا اونجایی که میشه حرفم رو بزنم وفقط به خودم و آینده کاری که می خوام انجام بدم فکرکنم نه به شخص مقابلم و اینکه ممکنه چه فکری بکنه. نباید به خاطر دیگران خودم رو در شرایطی قرار بدم که دوست ندارم. اما پای عمل که میرسه بازم نمی تونم...س

Saturday, January 14, 2006

 

آخیش ... راحت شدم. داشتم خفه می شدم...اگه نمی گفتم حناق می گرفتم...س

فضول سنج

خوب... خدا رو شکر که این عروسی هم به خیر و خوشی گذشت و ما هم خسته و کوفته از دو هفته دوندگی و این ور اون ور رفتن به علاوه انجام یک سری حرکات که نوعشو دیگه خودتون می دونید در شب قبل، الان در سر کار حاضریم...س
یه چیزی بگم؟ آخه چقدر این مردم فضولن. به همه چیز کار دارن. اون موقع که تازه وارد دانشگاه شده بودیم هر وقت که می دیدنم می گفتن شوهر نمی کنی؟ خبری نیست؟ خواستگار نیومده خونتون؟ و ... بعد که با بابک نامزد کردیم هر وقت که منو میدیدن می پرسیدن عروسی کیه؟ تابستون؟ زمستون؟ نامزدی بسه. زودتر برید سر خونه و زندگیتون. وقتی رفتیم سر خونه و زندگیمون یه ماه نگذشته بود می پرسیدن بچه مچه خبری نیست؟ حالا دیشب هر کی منو تو عروسی میدید، همینو ازم می پرسید. بعضی ها هم تا آدم رو می بینن شروع می کنن به نصیحت کردن که دیر میشه و اختلاف سنیت با بچه ات زیاد میشه و از این جور حرفها... دیشب یه نفر به یه چیز دیگه هم گیر داده بود. هی ازم می پرسید که چرا امشب لباسم پوشیده ست؟ چرا لباس باز یا کوتاه نپوشیدم؟... تازه امروز صبح فهمیدم که این سئوال رو از مادرم هم پرسیده و بهش گفته حتما شوهرش اجازه نمی ده. من نمی دونم فامیل ما اینقدر فضولن و به همه چیز کار دارن یا تمام فامیلها این جورین؟

Thursday, January 12, 2006

 

امروز یه جوریم... خیلی وقت بود اینجوری نشده بودم.خودم می دونم... تاثیر خواب دیشبه... وقتی وبلاگ نگار رو خوندم دلم گرفت. نگار همیشه منو یاد خیلی چیزها میندازه. وقتی جمله بچه مخفی رو خوندم یه حسی داشتم. نمی دونم چی... نمی تونم بگم... بعضی حرفها رو باید دید... بعضی حرفها گفتنی نیست...س

وای چه هوایی... چه برفی...س

Monday, January 09, 2006

 

X

دیشب خواب دیدم با بابک تو یه خونه ای هستیم که نمی دونم کجاست. اصلا برام آشنا نبود. چند تا قرص اکس با خودم آورده بودم و می خواستم بخورم. تو خوابم می خواستم یه بار امتحان کنم که وقتی این قرص رو می خورم چه اتفاقی میفته. اول تمام درها رو بستم و قفل کردم که اگه از حالت عادی خارج شدم خودم رو پایین نندازم. بعد قرص ها رو آوردم. همشون صورتی بودن. دوتا خودم خوردم و دوتا هم دادم به بابک. یه شیشه آب هم سر کشیدیم. هرچی نشستیم هیچ اتفاقی نیفتاد. گفتیم شاید کم خوردیم و دوتا دیگه هم خوردیم. بازم هیچی نشد. آخرش فکر کردم که حتما خیلی اتفاقات افتاده اما من الان به حالت عادی برگشتم و دیگه الان چیزی یادم نمیاد. صبح که بیدار شدم فکر کردم شاید تاثیر برنامه ای بوده که شب قبل تلویزیون نشون داده. تو تیتراژ اولش انواع قرصها رو نشون می داد و من فکر میکردم که چقدر روشون شکلهای قشنگی داره. اون قسمت آخر خوابم هم فکر کنم تاثیر حرف پسردایی بابک باشه. که برام از یکی از دوستاش تعریف کرد که توی یه مهمونی قرص می خوره و بعد حالش بد میشه و بیهوش میشه. فردا صبحش به یکی از دوستاش زنگ میزنه میگه اینقدر میگفتن اکس، اکس این بود؟ فقط مهمونیم رو خراب کرد و همش خواب بودم و هیچی از مهمونی نفهمیدم. دوستش هم بهش میگه بیا فیلم مهمونی رو ببین بعد میفهمی که چه کارهایی کردی. وقتی میره فیلم رو میبینه از تعجب شاخ درمیاره. اونقدر ورجه وورجه کرده بوده و از در دیوار بالا رفته بوده که همه رو شاکی کرده بوده.س
*
آخرش هم نشد یه بارتو خواب امتحان کنم که این چیزا رو می خورن چه جوری میشن. تو بیداری که جراتشو ندارم...س

دیروز و پریروز بعد از اداره رفتم شرکت یکی از استادای دوره دانشگاهم. خودش تماس گرفته بود و گفته بود که برم. این شرکت رو هم تازه تاسیس کرده و هنوز خیلی کارهاش انجام نشده. کاری که از ما خواسته طراحی صفحات وب با دات نت هستش. من هم که خوشبختانه یه هفته ای بود که شروع به یادگرفتن دات نت کرده بودم و خیلی نا آشنا نبودم. فعلا قرار شده که بعد از ظهرها برم اونجا. اینجا هم به کسی نگفتم. نامه رد شدنم هم دیروز اومد در خونمون. یه برگه تجدید نظر توش بود که می تونم پرش کنم و بفرستم براشون. چون حقم داره ضایع میشه تا آخرش میرم. به کسی توی اداره هم نگفتم بعداز ظهرها میرم یه شرکت دیگه. کار کردن با استادم خیلی سخته چون خیلی آدم سخت گیریه اما ارزشش رو داره. اگه من مدت چهار ساله که دارم اینجا کار می کنم و همزمان سه سال هم تو شرکت برادرم کار کردم همه رو مدیون اونم. چون من تو دانشکاه تمام درسها رو به صورت تئوری پاس کرده بودم و به غیر از چند تا پروژه کوچیک که به زبان سی یا زبان پاسکال نوشتم کار دیگه ای نکرده بودم. فعلا باید اونجا رو هم برای خودم نگه دارم چون با این وضع شاید دیگه اینجا نمونم. در ضمن استادم خیلی چیزها داره که می تونم بازم ازش یاد بگیرم. رشته کامپیوتر بدیش اینه که هر چی یاد بگیری بازم هیچی نمی دونی. این هوا هم که یه جوری شده که نمی زاره پشت میز بشینم. بازم دلم یه چیزایی می خواد. چوب، آتیش، بارون .... س
*
می می دونم که این روزا خیلی غر می زنم و همش از کارم میگم اما اتفاقات اینجا خیلی فکرم رو مشغول کرده. هر روز یه دروغی از یکی میشنوم و نمی تونم راحت باشم. سعی می کنم بعد از این دیگه غر نزنم. س

Sunday, January 08, 2006

 

راستی دیروز بازم رفتم خرید ولی این بار تنهایی...س

همه جور مدی دیده بودیم الا این یکی. آخه مد مال آدم ِ نه ماشین. توی این چند روز از هر ده تا ماشین که میبینم پنج تاشون زیر آینه ها شون برچسب داره. هر کدوم هم به یه زبونه و معلوم نیست چی نوشته شده. نمی دونم چه جوری یه دفعه همه خبر دار شدن؟ اصلا از کجا اون برچسب ها رو میارن؟
.
این از این که چند روز بود داشت خفم میکرد. س
*
یه چیز دیگه هم شده که از دیروز تا حالا حسابی حالم رو گرفته. در مورد خانم "م" که قبلا بهتون گفته بودم. همون همکار عزیز که پله های ترقی رو چند تا چند تا طی می کنه. قانون اینجا اینه که همه اول دو سال آزمایشی میمونن و بعد رسمی میشن. ولی ایشون این قانون رو نقض کرد و حدودا یازده ماهه حکم رسمی شدنش رو گرفت. توجه فرمودید. یازده ماه! یعنی کمتر از یک سال. اونوقت نامه من فقط برای این که تازه آزمایشی بشم رو رد کردن. حالا هی بهم بگید این اسمش ترقی نیست و ناراحت نباشم و ...س

Saturday, January 07, 2006

 

دیروز با چندتا از دوستان و اقوام همگی رفتیم خرید. البته فقط من قصد خرید داشتم و اونها هم همینجوری اومده بودن که حوصله شون سر نره. به چند تا مغازه سر زدیم که یکیشون یه کیف خوشگل دید و به من گفت که چون قصد خرید نداشته پول همراش نیاورده و یه مقداری بهش قرض بدم. مغازه بعدی یکی دیگشون یه کت کوتاه جینگیل مستون دید وخوشش اومد و باز هم به همون دلیل از من پول گرفت. بعد رفتیم یه جای دیگه و به یه پاساژ دیگه سر زدیم و من برای بابک یه پیراهن و یه کراوات خریدم و دست آخر هم یه نفر دیگه یه شلوار دید و باز از من پول گرفت. کنار اون مغازه یه بوتیک بود که لباسهای قشنگ داشت. از یکیش خیلی خوشم اومد و با شوق و ذوق رفتم تو اتاق پرو و پوشیدمش. اندازه اندازه بود. خیلی هم رنگش بهم میومد.بعد از اینکه کلی سر قیمتش با فروشنده چونه زدم در کیفم رو باز کردم و دیدم که به غیر از ده تا دونه هزار تومنی دیگه هیچی ندارم. از حرصم دیگه نمی تونستم راه برم. دلم می خواست یه دل سیر گریه کنم. یه نصفه روز کامل راه رفته بودم و همه با پولهای من خرید کردن به غیر از خودم. همه این ور، اون ور رو نگاه می کردن و چیزی به روی خودشون نمیاوردن بعد هم که قیافه من رو دیدن، یکی یکی جیم شدن و رفتن تو ماشین...س
.
*
این دو روزه حسابی گرفتار بودم و اصلا خونه نبودم. وگرنه عمرا دو روز ننویسم. س

Wednesday, January 04, 2006

 

به علت اعتراض شدید دوستان در زمینه زود آپ دیت کردن وبلاگ، دارم شدیدا جلوی خودم رو میگیرم که پست جدید ننویسم. نمی دونم که تا کی می تونم تحمل کنم ولی در صورت بروز حناق مجبورم که فورا به حالت قبل برگردم...س

Tuesday, January 03, 2006

 

تصمیم گرفتم که تو محیط کار بیشتر به فکر خودم باشم تا کارم. می دونم بد ِ ولی خودشون خواستن. تازه شروع کردم دات نِت یاد بگیرم. یه کتاب آموزش دات نت گرفتم. برنامه اش رو هم روی کامپیوترم گذاشتم. اگه کسی بتونه تو این زمینه کمکم کنه ممنون میشم. دیروز به آقای مهندس م (اینجا بهش میگن دکتر و کلی حال میکنه) گفتم نامه ام رو دوباره رد کردن. گفت الان می رم بالا و صحبت می کنم. رفت و اومد گفت از چند روز دیگه قراره یه همکار جدید به جمعمون اضافه بشه. فکر کرد من نفهمیدم. به جای اینکه برای من صحبت کنه از حالا فکر خودشو کرده و احتمال داده که با این اوضاع شاید من از اینجا برم و درخواست نیروی جدید کرده. وقتی این رو بهم گفت حسابی عصبانی شدم. منم بهش گفتم که منظورشو فهمیدم. گفت که من گفتم برای کمک به شما بیان چون برای این پروژه تا عید بیشتر وقت نداریم. گفتم ما کمک نمی خوایم . خلاصه یه جوری ماسمالیش کرد. حالا به من حق میدین که عصبانی باشم. اگه همین روزا تکلیفم روشن نشه ممکنه برگردم شرکت برادرم. شایدم یه شرکت دیگه که دیروز بهم پیشنهاد دادن. باید ببینم چی میشه...س

دیروز بعد از ظهر رفتم شرکت برادرم. مدیر یکی از بخشها یه آقای خوب و مهربونه که من خیلی دوستش دارم. بهش گفتم که یک ساله پیش در چنین روزی شما کجا بودید؟ یه کم فکر کرد و گفت یعنی به این زودی یک سال شد! بعد به علی آقا گفت که بره برای همه بچه ها بستنی بخره مهمونه اون. دستش درد نکنه حسابی چسبید. شام هم رفتیم بیرون. تمام سعیمو کردم که بقیه روزم رو خوب بگذرونم تا اتفاقات بد روز قبل رو جبران کنم... بیست و سوم هم عروسی دعوتم. از اون عروسیهاست که همه از یک ماه پیش دارن تدارک می بینن. من هنوز هیچ کاری نکردم... س
فعلا همین... بازم برمی گردم... س

Monday, January 02, 2006

 

شما به من بگید وقتی که خیلی خیلی خیلی عصبانی هستید چیکار می کنید. من الان خیلی خیلی خیلی عصبانی هستم. نمی دونم چه حسی دارم. شاید دلم می خواد سر یکی داد بزنم. شایدم یکی رو بزنم. نمی دونم فقط باید یه کاری بکنم تا عصبانیتم کمتر شه. دارم خفه میشم. واقعا احساس می کنم گلوم درد گرفته. گفتم به جهنم ولی نمی تونم به این راحتی قبولش کنم. تازه می دونین امروز چه روزیه که به همین راحتی خراب شد. امروز اولین سالگرد ازدواج من و بابک ِ .اولیش که این باشه وای به حال بقیش...س

Sunday, January 01, 2006

 

به جهنم... به درک که برای بار دومم نامم رو رد کردن. مرده شور همشون رو ببرن. می خوام سر به تنه هیچکدومشون نباشه. بعد از 5 ماه انتظار می گن همون حکم قبلی تائید شده. بازم هیچ دلیلی ندارن فقط می گن امتیاز کم آوردی. که همون پارتی نداری معنی میده. دیگه برام مهم نیست. همشون برن به جهنم. س

سال 2000

قدیما وقتی خیلی کوچیک بودم، هر موقع که حرف سال 2000 می شد همه با ترس ازش حرف میزدن و می گفتن که: میگن سال دوهزار فلان اتفاق بد میفته یا اینکه دنیا تموم می شه و قیامت میرسه. بعضی ها می گفتن بدی همه جا رو می گیره و همه آدما بد جنس میشن و... حالا شش سال از سال 2000 گذشت و هیچکدوم از این اتفاقات نیفتاد. نمی دونم در مورد چیزهای دیگه هم که اینقدراز بچگی ما رو ازشون ترسوندن هم همینطوره یا نه. س
.
*
به هر حال سال نو میلادیتون مبارک

This page is powered by Blogger. Isn't yours?