Tuesday, September 29, 2009

 

فقط یه شب نه بیشتر

می دونی دلم چی می خواد؟...دلم می خواد برم یه جای جدید...یه جایی که تا حالا نرفته باشم. یه جای دنج که کسی بهم دسترسی نداشته باشه. اون جای دنج یه خونه داشته باشه مثل خونه های شمال میون یه عالمه درخت خود رو و علفهای هرز. با یه آسمون ابری و نمناک که وقتی دست به برگها میزنم دستم خیس بشه...دلم می خواد اون خونه یه بالکن هم داشته باشه ...تا تو اون هوای ملس یه پتو بپیچم دورمو روی یه صندلی لم بدم و چشمام رو ببندم. نفس بکشم. نفس عمیق. بو بکشم. بوی بارون. بوی خاک خیس. بوی چوب. تا غروب همون جا بشینم. چشمام رو ببندم و ذهنم رو رها کنم. بذارم تا هرجا که خواست بره. بهش بال و پر بدم. اصلا خیال بافی کنم. همه چیز رو همون جور که دلم می خواد بسازم. مهره ها رو جابجا کنم. بذارمشون هرجایی که عشقم میکشه.... یه بساط کوچیک هم داشته باشم...یه ظرف میوه، یه قوری چای و یه فلاسک کوچیک قهوه با یه کیک صبحانه شکلاتی، یه ظرف پسته بو نداده و یه بسته پفک...اهل چیز دیگه ای نیستم اما اینجا که باشم بدم نمیاد یه کم شیطونی هم بکنم. غروب که شد برم توی خونه و بشینم پای شومینه. شومینه گازی نه، هیزمی. که خودم توش چوب بندازم تا هم جرق جرق کنه و هم بوی دود بده. یه چراغ کوچیک هم دورتر روشن کنم. کم سو، که فقط کمی از تاریکی کم کنه. اونقدر اونجا بشینم تا خوابم ببره و یادم نیاد کی خوابم برده. اونوقت صبح که شد از اون بهشت کوچیک خداحافظی کنم و برم سر زندگیم. کسی هم ازم نپرسه کجا بودمو چی کار می کردم.ه

.

.

.

می دونی دلم چی می خواد؟...دلم می خواد یه دوست داشته باشم. یه دوست مثل خودم. پایه همه چیز و همه کار. هرچی رو که من دوست دارم اون هم دوست داشته باشه. از هرچی بدم میاد، حالش بهم بخوره... با هم دیگه حرف بزنیم. حرفهای مگو. از اون حرفها که هیچوقت دوست نداری به کسی بزنی.... دیوونه بازی در بیاریم . به همه چیز بخندیم حتی به ترک دیوار. از آرزوها مون بگیم...از حسرتها...با هم بخونیم...با هم برقصیم...با هم گریه کنیم...دلم همین دوست رو می خواد...اونوقت باهاش برم همون جای دنج و تو تمام اون لحظات، زیر اون آسمون ابری، توی اون بالکن سرد، کناراون بساط کوچیک، تا اون غروب دلگیر با من باشه... کنار اون شومینه با بغض تو گلوش برام از عشق گذشته اش بگه و بشنوه از اونی که الان کنار یکی دیگه است...

پ.ن: شوخی ندارم...جدی جدیم...تمام اونهایی که گفتم رو می خوام




Monday, September 28, 2009

 

من دلم لاست می خواد

دلم براشون خیلی تنگ شده...چه شبهایی رو که با دیدنشون صبح نکردیم...اَه...برای دیدن سریال هم باید انتظار بکشیم...زندگی ما رو باش...ه













تو رو هم از همه بیشتر دوست دارم





نه اصلا فقط تو رو دوست دارم



پ.ن: خب چیه؟ مگه نمیشه مثل بچه ها شد؟
پ.ن: تازه ...خدا از ته دلتون بشنوه...ه


Tuesday, September 22, 2009

 

غایب همیشه حاضر

چند سال پیش وقتی تازه دانشگاه قبول شده بودم یه روز که داشتم می رفتم تجریش یکی از دوستان دوران مدرسه ام که اسمش مهتاب بود سوار همون تاکسیی که من توش نشسته بودم شد. برای جفتمون جالب بود و خیلی ذوق کردیم. جالبتر از اون این بود که این اتفاق دوبار دیگه هم تو همون مسیر افتاد و من باز هم مهتاب رو دیدم...ه
همون موقع ها یه بار دیگه هم وقتی سوار تاکسی بودم دختر عمه ام کنارم نشست. اون منو ندید. وقتی نشست پیشم یهو بغلش کردم. رنگ و روش پرید. اومد جیغ و داد کنه که داد منم... اون روز کلی با هم خندیدیم...ه
چند روز پیش تو یه فروشگاه، خیاطی که لباس عروسیمو دوخته بود رو دیدم. اون هم منو دید . رومو کردم اونور و خودم رو زدم به ندیدن. اون هم همین کار رو کرد...ه
برادر شوهر خواهرم رو قریبا هفته ای یک بار تو خیابونهای مختلف می بینم. این هم خیلی عجیبه...ه
معلم دوران راهنماییم رو تو مجلس ختم یکی از آشناها دیدم. چقدر پیر شده بود...ه
.
.
.
بارها و بارها آدمهای دور و برمو، حتی اونهایی که فقط یک بار تو زندگیم دیدمشونو، کسانی که اصلا فکرش رو هم نمیکردمو تو کوچه، خیابون، مهمونی، عزا، عروسی، استخر یا خیلی جاهای دیگه دیدم...ولی نمی دونم چرا از اون روز آخر تا حالا دیگه هیچوقت تو رو هیچ جا ندیدم...تو که دور نیستی، همین نزدیکی ها یی، پس چرا نمی بینمت...ه
.
پ.ن: آدم دلش میگیره میاد اینجا...چرا نمی نویسین؟؟؟
پ.ن: دیشب ساعت 3 خوابیدم و صبح 6 بیدار شدم. اصلا نمی تونستم از جام پاشم با هزار بدبختی ساعت هفت رسیدم اداره و دیدم هیچکس نیست...ساعت تازه 6 بود...ه

Sunday, September 13, 2009

 

کاشکی می شد یه روزی

کاشکی میشد مثل قدیم
با همدیگه بریم سفر
دلم گرفته خسته ام
از این روزای پشت سر
کاشکی میشد بازم بیای
دست تورو من بگیرم
کاشکی میشد یه روزی من
تو آغوش تو بمیرم
یه عمره این فاصله ها
منتظر عبور ماس
نمیدونی بی تو لبم
چه ساکت و چه بی صداس
کاشکی میشد مثل قدیم
بازم با هم بریم سفر
کاشکی می شد یه روز بیای
کاشکی ازت بود یه خبر...ه
.
.........داریوش.........
.
پ.ن: می دونید بدترین چیز چیه؟ این که با سه چهارتا مدیر تو آسانسور باشی و مجبور باشی تا طبقه دهم بری. اونوقت همه شق و رق و ساکت وایساده باشن (جو سنگین...فکر کن) یهو از طبقه دوم به بعد شکمت هی قار و قور کنه...ه
پ.ن: می دونید بدتر از اون چیه؟ این که دکمه های آسانسور رو از بیرون زده باشن و آسانسور تو تمام ده طبقه استوپ کنه...ه

Saturday, September 05, 2009

 

میشه بسه!!!!؟

یعنی چــــــــــــــی؟؟؟ آخه این چه وضعیه؟؟؟؟....وبلاگ هرکی رو باز می کنم دو سه جمله معذرت خواهی نوشته و رفته پی کارش، که یعنی یا اصلا دیگه نمی نویسه یا تا اطلاع ثانوی از پست جدید خبری نیست. خب که چی؟... میشه بگید چرا؟؟؟ حالا که من بعد از این همه وقت اومدم باید این جوری باشه؟...یالا...پاشید ببینم. زود باشید بنویسید ببینم...تا فردا صبح هر کی آپ نکرده باشه هرچی دید از چشم خودش دید...گفته باشم..نگید نگفتی...خجالت هم خوب چیزیه...حالا ما نمینوشتیم تازه عیالوار شده بودیم و گرفتاری داشتیم...شما چه گرفتاریی دارید؟ اصلا من این چیزها حالیم نمیشه؟؟؟ تا فردا صبح وقت دارید که خیلی وقت زیادی هم هست...ه

This page is powered by Blogger. Isn't yours?