Tuesday, February 27, 2007

 

من كه نبايد بگم

صبح با صداي زنگ اس ام اس از خواب بيدار شدم. مي دونستم كه امروز روز تلفن و مسيجه اما نه ازصبح به اين زودي. چه آدم باشخصيتي! براش مهم بوده كه اولين نفر باشه: " بانك پارسيان سالروز تولد شما را صميمانه تبريك و شادباش مي گويد. سلامتي و بهروزي شما آرزوي ماست." ...اي وووي...چه بانك باشخصيتي...مشتري مداري به اين ميگن...كلي حال داد...به همين مناسبت آقا بابك ديشب كلي تو خرج افتادن. يه ساعت اسپريت همراه با يك شلوار كه سر راه ييهو تو ويترين يه مغازه ديدم و ازش خوشم اومد به همراه يك شام ايتاليايي.( چقدر دلم مي خواست كه يه بار سوپرايزم كنه اما اين طور كه معلومه اهل اين كارها نيست)ه
.
يه اتفاقي هم افتاد كه بخشي از آبروي چندين و چندساله ام رو برباد داد....آخر شب رفتيم منزل يكي از آشناها كه يه تعدادي لباس براي فروش آورده بود. جلوي همه حاضرين كه دور هم نشسته بودن و گل مي گفتن پسر شش ساله شون چندتا جعبه لباس زير زنونه كه روشون عكس بي ناموسي يه خانم بود رو چيد رو همديگه و آورد داد به من و گفت: بيا يكي از اين جا ممه اي ها رو بردار. خيلي قشنگن. همه زدن زير خنده و منم از خجالت آب شدم فقط باباش خيلي جدي دستش رو گرفت و برد تو اتاق.ه

Saturday, February 24, 2007

 

بوي عيد

چهارشنبه مهمون داشتم. ممد آقا خونمون بود. ممد آقا اومده بود تا بالاسرم وايسه و مراقب باشه كه خوب خونه رو تمييز كنم. منظورم همون خونه تكونيه. بابت اين نظارت مبلغ بيست هزارتومان با احترام تقديم كردم. انصافا هم خوب مديريت كرد. همه جاي خونه از تمييزي برق ميزنه....اونقدر ازم كار كشيد كه هنوز بدنم درد ميكنه...آب اين سطل رو عوض ميكني آبجي؟ ...آبجي اينجا رو جارو بزن تا من روش رو دستمال بشكم...اين دستمالها رو ميشوري آبجي...آبجي بيا كمك كن اين مبلها رو بكشيم وسط...ميگم آبجي يه كم خسته شدم ميذاري يه سيگار روشن كنم...آبجي گرسنمه پس كي ناهار مياري... راهم خيلي دوره حالا كه ماشين داري منو تا يه جايي برسون خدا از خواهري كمت نكنه...اميدوارم ممد آقا از كارم راضي باشه و سال ديگه هم اگه زنده موندم بياد بهم بگه چيكار كنم وگرنه من بدون ممدآقا چيكار كنم؟؟؟؟؟؟
..
پ.ن : اون آزمايش پست قبل هم اي بد نبود اما بايد به فكر يه راه حل بهتر باشم. يه چيزي كه بايه پست هزارتا بازديد كننده بريزن اينجا. اااچرا ميخندي؟

Tuesday, February 20, 2007

 

آزمايش

واقعا كه!!!! اين همه وقت صرف مي كنم و مطلب مينويسم...اين همه به وبلاگ بقيه سر مي زنم و سعي مي كنم براي همه نظر بذارم ...اونوقت آمار نظرات آخرش ميشه 5 تا... آمار بازديد كننده ها هم كه ديگه بماند...يعني چي اونوقت؟...يعني اينكه اينجوري فايده نداره... بايد بشينم و فكر كنم و يه راه حلي پيدا كنم... راستش قبلا هم به اين موضوع فكر كرده بودم يه راه حلي هم پيدا كرده بودم كه امتحانش ضرري نداره(داره؟)...ه
.
بين نوشت1: مي دونم كه الان مي خواين بگين كه مگه به خاطر ديگرون مي نوسي؟ بايد به خاطر دل خودت بنويسي. اصلا هم نبايد كه برات مهم باشه كه كسي مي خونه و نظر ميده يا نه...خودم همه اينها رو مي دونم و قبول دارم و اين فقط يه شوخيه
.
بين نوشت2: من اصولا آدم بي ادبي نيستم و اگر در اين پست از يه سري كلمات گنگ و نا مانوس استفاده مي كنم پيشاپيش عذرخواهي مي كنم.ه
.
حالا راه حل: ه
.
دختر خوشگل، پسر خوشتيپ، (روم به ديوار) لخت، (گلاب به روتون)شورت، (بيشتر روم به ديوار) كاندوم،...تناسلي، اي بابا من روم نميشه از يه سري كلمات استفاده كنم چيكار كنم؟...خب شايد آدمهايي كه جستجو مي كنن با ادب باشن و از كلمات مودبانه استفاده كنند پس ادامه ميييييديم...سوپر، غريزه(مثل غريزه اصلي)،خواب...ديگه همين...ه
اينم براي خارجي هاش:ه
gay, play boy, porno .........................................................................
.
بعد نوشت1: دو حالت داره . يا اين آزمايش جواب ميده يا اينجا فيلتر ميشه
.
بعد نوشت 2: بيشتر از اين از اينجور كلمات به ذهنم نرسيد اگر چيزي رو جا انداختم به بزرگي خودتون ببخشيد

Saturday, February 17, 2007

 

به خاطر خودم

اين روزها اونقدر سرم شلوغه، اونقدر آدمهاي جور واجور دور و برم رو گرفتن كه ديگه اصلا به ياد تو نميوفتم... بيمعرفتم؟ نه! مطمئنم كه تو هم همينطوري يا شايد بدتر...اصلا شايد اگه منو ببيني ديگه نشناسي...زندگي همينه ديگه...يه روزي فكر مي كردم بدون تو نمي تونم زندگي كنم اما زندگي كردم اونم بدون تو...اين تجربه خودم رو هميشه به دخترهاي شونزده هفده ساله كه روبروم ميشيننو از دوري و فراغ ميگنو با چشم و دماغ قرمز اشكاشون رو پاك مي كنن ميگم...ميبيني خيلي راحت فراموشت كردم...البته راحت كه نبود...اما الان ديگه شد... الان طوري مي تونم از ياد و ذهنم پاكت كنم كه انگار هيچوقت نبودي... اما تو خيلي خوش شانسي...چون گير من افتادي...هر وقت كه كه يادت اونقدر كمرنگ ميشه كه تو ذهنم گم ميشه...هر وقت كه خاطرات زير خروارها خاطره خوب و بد، جديد و قديمي جا مي مونه ...خودم دست بكار ميشم...با يه مرور كوتاه ...با دوره كردن اون تقويم هاي قديمي كه پر از عدد و علامت و خط و خطوطيه كه هيچكس ازش سر درنمياره ميارمت و روي همه جات ميدم...نه! اين كار رو اصلا به خاطر تو نمي كنم...تمام اينها فقط به خاطر خودمه...براي اين كه يادم نره چقدر عاشق بودم و هيچوقت هيچكس نفهميد...براي اينكه يادم نره روزي رو كه براي اولين بار باهم حرف زديم و من فكر ميكردم اون روز بهترين روز دنياست ولي نبود...يادم نره توي جمعي كه تو هم بوديو من با ظاهري آروم و لبخندي بر لب مينشستم و نميذاشتم كسي بفهمه كه تو دلم چه خبره و فقط اين تو بودي كه از همه چي خبر داشتي...براي اينكه اون همه احساس خوب، بد، دلهره، انتظار هيچوقت از يادم نره ...براي اينكه يادم نره روزي كه براي آخرين بار با هم صحبت كرديمو من فكر مي كردم اون روز بدترين روز دنياست ولي نبود...براي اينكه دچار روزمره گي نشم و هيچوقت نوجوونيم رو يادم نره... براي اينكه يادم نره چند سال از اون روزها ميگذره و يادم نره چند سال ديگه هم قرار بگذره... براي اينكه اگه خدا خواست و چند ساله ديگه هم گذشت نوه هام فكر نكنن مادر بزرگشون هميشه همينطوري پير و خرفت بوده...اون موقع به جاي قصه شنل قرمزي و شنگول و منگول قصه هاي ديگه اي هم داشته باشم كه براشون تعريف كنم... و براي خيلي چيزهاي ديگه...ه
.

Saturday, February 03, 2007

 

كمك

براي بدر كردن خستگي اين مدت و تسكين اعصاب تصميم گرفتيم روز جمعه سري به دور و اطراف شهر تهران بزنيم و كمي از اين شلوغي و آلودگي هوا بدور باشيم...ولي از اونجا كه بابك در مبدا پاش رو روي پدال گاز ميذاره و در مقصد برميداره نه تنها اعصابم آروم نشد بلكه چندين بار تصميم به خود كشي گرفتم و مي خواستم خودم رو از ماشين پرت كنم بيرون...در تمام طول راه هرچي دعاي كامل و نصفه نيمه بلد بودم چه به اين موقعيت من مربوط مي شد و چه نمي شد خوندم. در واقع يه چيزي شبيه به يه ختم قرآن انجام دادم... اين كار هميشه منه وقتي تو ماشين كنار بابك ميشينم... هر وقت با هم ميريم بيرون تمام طول راه يا دارم التماس مي كنم و يا تهديد. بعضي وقتها تهديدهام زيادي جدي ميشن طوري كه تصميم ميگيرم به محض رسيدن طلاقم رو بگيرمو برم خونه بابام... اون هم در كمال خونسردي به كار خودش ادامه ميده...منكه هرچي سعي كردم نتونستم بابك رو عوض كنم ...تصميم گرفتم يه فكري به حال خودم بكنم... كسي قرصي، كپسولي، شربتي، قطره چكوندني تو گوش و حلق و بينيي، آمپولي، سرمي چيزي سراغ نداره كه در اينجور مواقع ازش استفاده كنم. يه چيزي كه دور و نزديك شدن اجسامو به صورت اسلوموشن ببينم يا برم تو يه عالم ديگه و تا مقصد از اين سرعت زياد لذت هم ببرم...خلاصه هر كمكي كه ازدستتون بر مياد انجام بديد تا يك خانواده رو از پاشيده شدن نجات بديد...ه

This page is powered by Blogger. Isn't yours?