Sunday, August 31, 2008

 

Revenge

یه عالمه کار عقب افتاده دارم که باید انجام بدم. فقط باید چند ماه دیگه صبر کنم تا پسرم به دنیا بیاد. تنهایی که نمیشه. باید کمکم کنه. می خوام انتقام بگیرم. از اونهایی که بچه هاشون رو میاوردن خونمونو ولشون میکردن برای خودشون بچرن. از اونهایی که بچه هاشون هر کاری دلشون می خواست میکردن و آخر سر قربون صدقه بچه شون هم میرفتن. از اونهایی که هر بار اومدن و رفتن چه خونه خودم چه اون موقع که خونه پدرم بودم اونقدر حرصم دادن که بعد از رفتنشون تا دو روز چشم چپم می پرید... و از خیلی های دیگه... اول از همه حساب این موریانه و مادرش رو میرسم. آخ نه اون که نمیشه اول باشه. آخه باید پسرم دندون داشته باشه. ولی بالاخره که این کار رو می کنم. بهش یاد می دم که هر وقت رفتیم خونشون ظرف میوه رو که گذاشتن رو میز حمله کنه بهش. حالا همش رو هم نخورد اشکال نداره چون دل درد میگیره اما حداقل جوری میوه ها رو گاز بزنه و بذاره کنار که دیگه کسی نتونه بخوره... بخوره ها....جوری که چیزی برای کسی نمونه...اگر هم نخورد ببره بریزه اون پشت مشتها ولی از جلوی چشم برداره....یه چند جای دیگه هم باید بریم. یه جا که باید حسابی از خجالتشون دربیاد. یعنی گلاب به روتون یه.....حسابی. جوری که همه جا به گند کشیده بشه. یه جای دیگه باید مبلها و دیوارهاشون رو خط خطی کنه. اگر هم تونست تف بندازه. باید یه عالمه فحش کمر به پایین ِ کش دار هم یادش بدم. آخه باید روی پسر این مریم رو هم کم کنه که تا باهاش حرف میزنی ده تا جواب می ده...باید هر جا که میریم حداقل یه ظرفی، گلدونی چیزی رو بشکونه. منم بعدش بگم اشکال نداره قضا بلا بود... آهان داشت یادم میرفت...باید با کفش گلی بپره روی مبل یا تخت و لباس یا صورت صاحبخونه یا بچه اش رو مسخره کنه و ریسه بره...چیزی بگه که ضایع بشن ها...دیگه...دیگه...دیگه میمونه چند تا خرده کاری مثل کندن گلهای باغچه یا گلدون و ریختن خاک گلدون روی زمین و کندن موهای دختر صاحبخونه که اونا خیلی کار نداره...فقط بذار به دنیا بیاد...ه

پ.ن: یه روش برای خوشحال کردن آدمها یاد گرفتم...خداییش کلی دعا می کنن...یعنی برق خوشحالی رو خیلی راحت می تونی تو چشماشون ببینی...فقط کافیه وقتی میری بانک، از دستگاهی که شماره میده، دوتا شماره بگیری... بعد وقتی نزدیک نوبتت شد اون یکی شماره رو بدی به اولین نفری که از در میاد تو و ازش خوشت میاد... آی حال می کنن...ه

ه

Saturday, August 23, 2008

 

تا نگاه می کنی : وقت رفتن است

دلم برات خیلی تنگ شده. با اینکه هنوز چند ساعتی بیشتر نیست که از پیشم رفتی ولی انگار یه عمره که ندیدمت...آخه اگه می دونستم که فردا، پس فردا، یک هفته، دو هفته یا حداقل یک ماه دیگه می بینمت اینقدر دلتنگ نمی شدم اما حالا من اینجام و تو اونور آبها. حالا باید بشینم تا یه چند سالی بگذره و دوباره موقعیتی پیش بیاد و تو بیای اینجا. اون وقت حتما دیگه دختر بزرگی شدی...تازه شاید اون موقع دیگه شرایط زندگیت عوض شده باشه. شاید دیگه نتونی بیای. یا دلت نخواد که بیای...دانشجو شده باشی، درگیر کارباشی...عاشق شده باشی و نتونی دل بکنی، یا حتی ازدواج کرده باشی...من هم که بعید می دونم حالا حالا ها بتونم پام رو از این خاک بیرون بذارم. فوقش هم بیام. یه هفته، ده روز یا حداکثر یک ماه بتونم ببینمت. بعدش چی؟ ... می بینی؟ بد جوری دور از دسترسی و من تا حالا این قدر درمونده نمونده بودم...هیچ راه حلی وجود نداره... همیشه فکر می کردم بالاخره برای هر مشکلی، راه حلی هست. مگه میشه چاره ای وجود نداشته باشه... اما نه. این دفعه دیگه نه...دیگه تا آخرش همینه...ه


Monday, August 18, 2008

 

من همین جام...خوبم. جایی هم نرفتم...وبلاگ جدید هم نزدم (;...اونقدر گرفتارم که از پس همین یکیش هم برنمیام...این چند وقته کارم خیلی زیاد شده. بدجوری گرفتارم. تا چشم بهم میزنم شده چهار، پنج بعد از ظهر و باید برم خونه...دیگه اون موقع هم حس و حال پای کامپیوتر نشستن و مطلب نوشتن رو ندارم. اما تا وقت پیدا می کنم به شما سر میزنم...مطالب همتون رو خوندم. اوضاع و احوالم هم خوبه به غیر از این کمردرد که بدجوری زندگیم رو مختل کرده. دکتر میگه راهی هم نداره باید یه چند ماهی تحملش کنم. تازه چند روز دیگه هم عروسی دعوتم. نمی دونم با این کمردرد چه جوری برم تو کار بندری...عمرا بتونم یه گوشه بشینم و بقیه رو نگاه کنم...حالا یا جو گیر میشم و گرمای مهمونی باعث میشه به حرکات موزونم برسم یا قطع نخاع میشم و میفتم یه گوشه...ولی از ساکت یه گوشه نشستن خبری نیست...این همه سال راست راست راه میرفتیم این فک و فامیل ما یادشون نبود عروسی کنن...حالا با این وضیت من سه چهار تا از فامیلهای نزدیک یادشون افتاده عروسی کنن. بقیه شون عروسیشون بعد از ماه رمضونه...فکر کن! اون موقع دیگه چه شود...به هر حال من که از رو نمیرم...به همشون هم ثابت می کنم...ه

پ.ن: نی نی پسره... فکر کنم فقط آرایه درست حدس زد...خودش هم مجبوره یه فکری به حال عروس گلم بکنه...ه

پ.ن: وقتی بابای نی نی فهمید که بچه اش پسره از ته دل خندید...از اون خنده ها که تک تکه اجزای صورتش می خندیدن...رو نکرده بود که اینقدر پسر دوسته...هی به دکتری که سونو گرافی رو انجام می داد می گفت مطمئنید؟ دکتر هم می گفت با این عضو شریفی که دارید تو مونیتور می بینید مگه میشه مطمئن نباشم؟ گفتم آقای دکتر یه وقت ماه دیگه نیایم بگید اشتباه کردم اون انگشتش بوده؟

پ.ن: یه عکس سه بعدی از نی نی که سه ماه و نیم از عمرش میگذره دارم...اگه بتونم یه جوری اسکنش کنم که واضح باشه اینجا میذارمش

پ.ن: قصد ندارم هی بیام اینجا از نی نی بگم و بچه ام بچه ام کنم...اما نمی تونم مثل بعضی ها ییهو بیام بگم دختر دار شدم


This page is powered by Blogger. Isn't yours?