Thursday, December 27, 2007

 

تو مثل قله های مه گرفته...منم اون ابر دلتنگ زمستون


یادته...پارسال همین موقع ها بود... تو فضای باز گلستان از سرما میلرزیدیم و با گرمای لیوان چایی دستمون رو گرم میکردیم ....میز کنارمون چند تا پسر و دو تا دختر بودن که فارغ از همه چیز و بی خیال میگفتن و می خندیدن...صورت دلنشین و تیپ قشنگ و حتی رژ لب خوشرنگ اون دوتا دختر هنوز یادمه...بعد از نزدیک ده سال که میشناختمت این اولین بار بود که خارج از چهار چوب و قوانین زندگیم میدیدمت...اون هم به خاطر چند تا اس ام اس آخری که فرستاده بودی و حرفهایی که زده بودی بود..چیزی که باعث شد حسابی بهم بریزم و سه شب کامل خواب نداشته باشم... آخرش به این نتیجه رسیدم که هیچ چیزی به غیر از اینکه با خودت حرف بزنم آرومم نمی کنه...با هیچکس دیگه ای نمی تونستم حرف بزنم...یادته...انگار که من خطایی مرتکب شده بودم...روم نمی شد تو چشمات نگاه کنم...آخه همیشه ارتباطمون دوستانه و رفت و آمدهامون خانوادگی بود...همه چیز رو بهم گفتی...و با هر جمله ات به عقب برمی گشتم...حالا دلیل خیلی از رفتارهات رو می فهمیدم...علت محبت های بی دریغت، حمایتهای بی منتت و حتی لطف و علاقه ات به بابک و خیلی خوبی های دیگه که در حقم کرده بودی...قبلا هم به علت این همه لطف و حمایتت فکر کرده بودم...اما همه رو گذاشته بودم پای ذات خوب و مهربونی که داری...راستش رو بخوای خودم هم خوب می دونستم بهم توجه خاصی داری و از این بایت مثل هر آدم دیگه ای خوشحال بودم...یادته...از پشت بخار چایی نگام کردی و گفتی: من شکارچی ماهری نبودم...هدفم رو خوب نشونه گرفتم...اما ماشه رو دیر کشیدم...یکی دیگه زودتر از من شکارم رو زد....حالا بعد از گذشت یک سال و دو سه ماه...تو هنوز همون آدمی...مهربون و حامی...اون هم بدون اینکه انتظاری ازم داشته باشی....اما دیگه این منم که تغییر کردم...به توجه ات عادت کردم و به مهربونی هات معتاد شدم...حالا برام شدی اون تکیه گاه محکم و استوار که یه لحظه هم نمی تونم بدون وجودت رو پاهام بایستم...یادت باشه

پ.ن : کاشکی میشد اون بخش از مغز رو که حرفهای دیگران درش ثبت میشه برای چند ساعت بذاری کنار، اونوقت با خیال راحت بشینی کنار شومینه و یه چایی داغ بخوری...ه

پ.ن: این روزها سرم خیلی شلوغه...اونقدر که نمیفهمم روزهام چه جوری دارن میگذرن...ه


Monday, December 10, 2007

 

اینه ;)

حسم بهم می گفت حتما یه چیزی هست. شاخکهام به کار افتاده بود. اما چی؟ دفعه اولی نبود که به این نوع مهمونی ها دعوت می شدیم. یه مهمونی که همه هم سن و سال خودمون بودن. میزبان، مریم، دختر دوست قدیمی خانواده بابک بود و حالا در دومین سالی که از ازدواجش می گذشت تولد همسرش رو جشن گرفته بود. نه صاحبخونه و نه هیچ یک از افرادی که دعوت شده بودن رو تا حالا ندیده بودم...اما سنسورهام بدجوری بهم علامت می داد. رفتار بابک کاملا عادی بود. مثل همیشه. از خانواده بابک چون جمع، جمع جوانی بود فقط من و بابک، خواهر و شوهر خواهرش دعوت شده بودیم. این حس عجیب باعث شده بود که با وسواس بیشتری لباسم رو انتخاب کنم و بیشتر از قبل رو آرایش صورت و موهام وقت بذارم. خیلی به موقع آماده شدیم و دور و بر ساعت هشت و نیم رسیدیم. به همه چیز دقت داشتم. مریم با خوشرویی به استقبالمون اومد و در میون اون هیاهو و سر و صدای موزیک که صدا به صدا نمی رسید ما رو به شوهرش و بعد هم به بقیه دوستاش معرفی کرد. همه چیز عادی بود. پالتوم رو تو اتاق گذاشتمو رو صندلی خالی کنار بابک نشستم. شوهر مریم برامون شیر قهوه آورد. بابک مثل همیشه پاستوریزه عمل کرد و از اول تا آخر پاشو تو آشپزخونه که پاتوق مردها بود و هر نوع خوراکی و نوشیدنی توش پیدا می شد نذاشت. زیاد نذاشتن بیکار بمونیم و زود بلندمون کردن. ما هم خیلی سریع یخمون آب شد و به جمع بقیه پیوستیم. اما معما هنوز برام حل نشده بود. چرا همچین فکری می کردم؟ تا حالا سابقه نداشت. بابک تا حالا هیچ چیز رو از من مخفی نکرده بود. اینجا هم که همه عادی بودن؟؟؟ پس چم شده بود؟ دیگه بهش اهمیت ندادم و سعی کرد تا آخر شب خوش بگذرونم. ساعت یک شب هم خداحافظی کردیم و اومدیم خونه. صبح که بیدار شدم تمام فکرم تو مهمونی شب قبل بود. با بابک تقریبا راجع به همه آدمهایی که اونجا بودن صحبت کردم و تو صورتش دقیق شدم تا عکس العملش رو ببینم. اما باز هم به نتیجه نرسیدم. برای اینکه به خودم ثابت کنم که عقلم مشکل پیدا کرده و باید خودم رو معالجه کنم وقتی بابک رفت بیرون به خواهرش زنگ زدم. بحثمون حسابی راجع به مهمونی گل انداخته بود. تمام مدت مکالمه داشتم به این فکر می کردم که چه جوری بدون اینکه متوجه بشه به جوابم برسم. باهوش تر از این بود که بخوام با کلمات بازی کنم تا از زیر زبونش حرف بکشم. اونجوری بدتر می شد. آخرش خیلی ساده اون چیزی رو که تو ذهنم بود بهش گفتم. از حس بی جام و اینکه همه خیلی عادی بودن. گفتم اگر چیزی هست بدون نگرانی و با خیال راحت بهم بگه . هر چی باشه حتما مال قبله و به خاطره موضوعی که مربوط به گذشته است برای خودم و اون دردسر درست نمی کنم. بالاخره به حرف آوردمش....به احساسم ایمان آوردم. هم من و هم اون. نه تنها ناراحت نبودم بلکه بابت کشف بزرگم خوشحال هم بودم...مریم با خواهر بابک خیلی دوست بوده و به خاطر همین زیاد میامده خونشون و میرفته. توی این رفت و آمدها به بابک علاقه مند میشه. طوری که کم کم همه متوجه میشن. مریم هم خوشگل و خوش اخلاقه و هم پدر معروف و با موقعیت اجتماعی خوبی داره. طوری که همه فکر می کردن بابک هم با روی باز قبول می کنه. در واقع خانواده ها هم راضی بودن. اما وقتی مطرح میشه بابک قبول نمی کنه. دلیلش هم این بوده که هیچ احساسی نسبت به مریم در خودش حس نمی کرده. با ابن حال مریم نا امید نمیشه و تا زمانی که بابک ازدواج کنه منتظر میمونه. یک سال بعد هم با یکی از همکلاسی هاش که خیلی هم به هم علاقه مند شده بودند ازدواج می کنه...ه


Tuesday, December 04, 2007

 

بی حیا


قبلا هم عرض کرده بودم خدمتتون که من اصولا آدم بی ادبی (بی حیایی!!!!) نیستم اما این یکی دیگه واقعا محشره... ساعت 2:50:20 صبح میشینه پای کامپیوترش وگلاب به روتون، روم به دیوار "کردن عمه به زور" رو جستجو می کنه بعد هم سر از وبلاگ من درمیاره...خب... میشه از عبارت فوق خیلی راحت گذشت . اما میشه همین عبارت رو به طور کامل تفسیر کرد و نکات نهفته در اون رو استخراج کرد:ه

نکته حاشیه ای اینه که: ساعت 2 صبحه و طرف هنوز بیداره...خب این خودش توش خیلی حرفه... در واقع تا یه حدی بک گراند عمل رو نشون میده.ه

و نکته ترحم انگیز هم بیان کننده اینه که: این بنده خدا از درموندگی، واموندگی، جاموندگی و یا هر موندگی دیگه راه به جایی نداشته و مجبور شده به کامپیوتر پناه بیاره و به همون چندتا عکس و یا جمله ای که از زیر دست فیلترینگ در رفته قناعت کنه. به هیچ یک از انواع و اقسام فیلتر شکنها و نرم افزارهای تهیه شده در این راستا هم مجهز نیست چون اگه بود اینجوری جستجو نمی کرد.ه


نکته اخلاقی که خیلی هم جای تامل داره و تا حدی شخصیت جستجو کننده رو از نظر مرام و معرفت و لوتی گری نشون میده اینه که: فکر می کنید چرا حالا که این راه به ذهنش رسیده نرفته سراغ مثلا دخترهمسایه، دختر خوشگل یا دختر ...؟ خب...معلومه... چون اونقدر شعور داشته که بدونه ناموس مردم مثل ناموس خود آدم می مونه و نباید بهش نگاه بد کرد... برای همین ترجیح داده یکی از اعضای خانواده خودش رو انتخاب کنه.ه


و اما نکته مهم و اساسی ... و در واقع مهمترین نکته...چرا از زور می خواسته استفاده کنه؟... این برمی گرده به نسبت عمه و برادرزاده بودن . با چشم انداز و دورنمایی که برای عمل خودش تعریف کرده می دونسته که هیچ عمه ای با میل و رضایت تن به این کار نمی ده و ممکنه که مجبور بشه دست به خشونت بزنه.... البته ما اینجا از استثناها صرف نظر می کنیم.ه


نکته واقعا خجالت آور اینه که اصلا نمی دونم چه جوری رسیده به وبلاگ من...هر چی فکر می کنم هیچ جا نه پای "عمه" خودم و نه "عمه" هیچکس دیگه ای رو به میون نیاوردم که حالا اینجوری از روشون شرمنده بشم.ه


پ.ن: از فعل جمله خیلی سریع گذشتم چون هر توضیح اضافه ای با، باادب بودن تناقض داشت و منو زیر سئوال میبرد وگرنه اون هم حرف برای گفتن زیاد داشت.ه

پ.ن: بقیه نکات رو خودتون زحمتش رو بکشید...ه




Sunday, December 02, 2007

 


اینو امروز خوندم...گفتم شما هم بدونید بد نیست...برای خودم جالب بود.ه


دوشنبه ۱۲ نوامبر ۲۱ آبان محسن رجب پور، مدیر گروه پاپ آریان در کنفرانس مطبوعاتی که در تهران برگزار شد اعلام کرد که آریان یک آهنگ مشترکی را با "کریس دی برگ" (خواننده پر آوازه ایرلندی که در دهه ۸۰ و ۹۰ میلادی جزو محبوبترین خواننده های جهان بشمار میرفت) ضبط کرده است. ه


این آهنگ یکی از ساخته های کریس دی برگ است که گروه آریان ترجمه فارسی اشعارش را به آهنگ اضافه کرده، آهنگ حدود سه دقیقه و بیست ثانیه است و بصورت دو صدائی اجرا می شود. باخبر شدیم که مضمون آهنگ صلح و آزادی است.ه



پیشنهاد یک آهنگ مشترک با کریستی برگ بطور رسمی از طرف "شرکت ترانه شرقی" (مدیر محسن رچب پور) به کریس دی برگ داده شد. ه
آقای دی برگ دلیل قبول کردن این پیشنهاد را چنین گفت: ه

من اولین کسی بودم که بعد از پایان تبعیض نژادی (آپارتاید) در آفریقای جنوبی کنسرت داد و اولین خواننده غربی بودم که بعد از پایان جنگ داخلی لبنان در اون کشور کنسرت دادم. دوست دارم اولین خواننده غربی ای باشم که بعد از انقلاب در ایران اسلامی کنسرت میده و این آهنگ مشترک برای من اولین قدمه.ه

ضبط آهنگ و ویدیوی این ترانه در استودیوی "مارک آنجلو" در لندن انچام شده و مراحل نهائی مسترینگ را سپری می کند. مسترینگ : (تعادل دادن به بلندی صدای سازها در زمانهای مختلف). این ترانه دوزبانه فارسی / انگلیسی و ویدیوی آن اجرای آهنگ در استودیوو را نشان خواهد داد.اسم آهنگ انتخاب شده ولی تا پخش آلبوم آینده گروه آریان " آریان ۴ و..." اعلام نخواهد شد. ه

ضبط این آهنگ برای گروه آریان یکی از خاطرات فراموش نشدنی است: ه
آریان : کریس دی برگ با اینهمه شهرتی که داره آدم فوق العاده خوش برخورد ، خون گرم و خاکی ای هستش. بخاطر ضبط ویدیوی این آهنگ از ایرلند بلند شد اومد لندن و یک روزی رو با ما تو استودیو صرف کرد. ه

برای ما توانائیش در نواختن گیتار جلب توجه کرد و اونجور که برامون تعریف کرد تازه گی ها کنسرتهای تکی اجرا میکنه و با گیتار و پیانو ترانه های خاطره انگیزش رو میخونه. ه

رو برای ما خوند Lady in red ، last night وقتی که تو استدیو بودیم

با فرهنگ و سابقه ایران آشنائی داشت و برامون از قالی کاشان و تبریزی که در خانه اش داره تعریف کرد. ه

پ.ن: آنچه در این پست اهمیت داشت، قطعا گروه آریان نبوده

پ.ن: یه بار خیلی وقت پیش رفتم کنسرت آریان، واقعا حال داد

پ.ن: اگه گذاشته بودن برم کلاس آواز، فکر می کنید از اون دخترها یا از نوید و امید کمتر بودم؟


This page is powered by Blogger. Isn't yours?