Wednesday, October 28, 2009

 

لحظه هام ارزونی چشمهای تو

این روزها جزء بهترین روزهای عمرمه...این روزها هیچوقت از یادم نمیره...مثل تمام اون لحظاتی که با تو داشتم، این لحظه ها هم تو ذهن و قلبم حک میشه...این روزها نه رو زمین که تو آسمونهام...برگشتم به همون ده، یازده سال پیش...شدم همون دختر بچه عاشق و مجنون...این روزها پرم از دوست داشتن...لبریزم از دوست داشته شدن...نمی دونم درست تصمیم گرفتم یا نه...ولی میشه بعد از سی سال زندگی برای دیگران، چند روز رو هم برای خودم زندگی کنم. نمیشه؟


Sunday, October 18, 2009

 

باور نمي كنم...اين تو خود تويي

باور نمي كنم....باور نمي كنم ايني كه روبرومه تو باشي...يعني...يعني بالاخره پيدات كردم؟...تو...تو اين همه وقت اينجا بودي و من نديده بودمت؟...همينجا...تو فيس بوك...من كه چندين بار سرچت كرده بودم...پس چرا؟...چرا اون موقع نبودي؟...سابقه ات كه تو فيس بوك زياده...چرا نبودي؟ه

از صبح تا حالا به عكست خيره شدم...چقدر عوض شدي...صورتت همونه ولي جا افتاده شدي...بزرگ شدي...تو هم اگه منو ببيني حتما همينو مي گي... الان شدي يه مرد چهل ساله...حتما ديگه آروم شدي...ديگه شر و شور نيستي...شدي يه باباي مهربون كه فكر و ذكرش آرامش بچه اشه ...همه چي عوض شده...از اولين بار كه همديگه رو ديديم چهارده سال ميگذره...خيليه...اون موقع من يه دختر بچه دبيرستاني بودم. حالا شدم يه زن سي ساله. يه مادر...نمي دونم اگه الان جلوم نشسته بودي چي داشتيم كه به هم بگيم...علاقه اي به شنيدن اتفاقات روزمره اي كه براي هر كدوممون ميفته داريم يا نه...از همون تعريفي ها كه ساعتها براي هم مي گفتيم...يا نه...ميريم تو گذشته و از خاطراتمون ميگيم...ميگم يادته منو رسوندي مدرسه و درست سر كوچه مدرسمون تصادف كرديم، نگاهت به من بود و زدي پشت تاكسيي كه يهو ترمز كرد. منم زود پياده شدم تا كه هنوز كسي نديدتم بپرم تو مدرسه...مي گي يادته وقتي فهميدم تو خونه تنهايي اومدم درخونتون و زنگتون رو زدم...تو هم وقتي ديدي منم شوكه شده بودي...ميگم يادته از جلو خونمون شبي چند بار بعد از اينكه از سر كار ميومدي رد مي شدي و بوق ميزدي، منم ميپريدم پشت پنجره اتاقم و يواشكي برات دست تكون ميدادم و نيشم تا بناگوشم باز ميشد و قند تو دلم آب ميشد...ميگي...ميگم...ميگي...ميگم...ميگي يادته آخرين باري كه همديگه رو ديديم دم دانشگاه پيادت كردم و رفتم و نمي دونستم كه اين دفعه آخره...مي گم يادته رفتي و خيلي طول كشيد كه با رفتنت كنار بيام. فكر مي كردم هيچوقت نتونم بدون تو بمونم ولي چاره اي نداشتم...موندم...يا نه اين آخريها رو نمي گيم...فكر مي كنيم كه به اندازه كافي عمرمون رو هدر داديم ديگه اين چند لحظه رو خرابش نكنيم....يا شايدم اصلا حوصله همديگه رو نداشته باشيم...زودتر بخوايم از شر همديگه خلاص بشيم تا هركدوممون به گرفتاريهامون برسيم. يا فكر كنيم از ما گذشته و ديگه حوصله اين بچه بازي ها رو نداريم...يا شايد هردومون اونقدر عوض شده باشيم كه ديگه به علايق همديگه تو دلمون بخنديم و حرفي براي گفتن نداشته باشيم...به هرحال ديگه پيدات كردم...حالا بايد تصميم بگيرم ادت كنم يا نه...اين خيلي معني ميده...اين يعني اعلام وجود...ممكنه خيلي پيامد داشته باشه...شايدم نه...اما من تصميممو گرفتم.ه

پ.ن: يادم رفت بگم...هنوز هم خيلي خوشتيپي...ه


Sunday, October 04, 2009

 

اندر احوالات خانه خریدن

مکان: دفتر مشاورین املاک

موقعیت جغرافیایی: خیابان نیاوران، دور و بر کاخ

حاضرین: من، بابک، آقای صاحب املاک، جناب سرهنگ شریک صاحب املاک، آقای م مشاور ملاک، آقای فروشنده

توضیح: سه نفری که در این دفتر کار می کنن جزء خوشتیپ ترین افرادی هستن که تا به حال دیدم. آقای صاحب املاک حدود چهل ساله به نظر میاد که بعدها خودش گفت پنجاه سالشه (مـــــــع.....). سرهنگ و فروشنده پنجاه و خرده ای ساله هستند و آقای م هم دور و بر سی و پنج سال
گفتگوها:ه
آقای فروشنده: میگما من پسرم متولد لندنه...اگه خونه ای رو که بعدا می خرم رو بخوام بنامش کنم مشکلی پیش نمیاد؟ (جواب که معلومه...گفت که چ..بیاد)ه
آقای صاحب املاک: نه آقا. من خانمم متولد برلینه. خونه زعفرانیه رو هم به نامش کردم. هیچ مشکلی هم پیش نیومد.ه
سرهنگ: منم خانمم متولد قاهره است. ویلای شمالو که خریدم به نامش کردم. می دونی حوصله کارهاشو نداشتم گفتم به نامش باشه که خودش هم بهش برسه
آقای م: منم خانمم آلمان به دنیا اومده ولی شناسنامه اش مال تهرانه (چه ربطی داشت).ه
.
.
چند دقیقه بعد، بعد از کلی چونه زدن بر سر نوشتن مبایعه نامه
.
.
آقای فروشنده: خونمو عوض کردم چون ازش خسته شده بودم. می خوام برم یه جای جدید
آقای صاحب املاک: منم با تنوع خیلی موافقم. برای همین هم دائم ظاهرم رو عوض می کنم. هر روز هم لباسم رو حتما عوض می کنم. هیچوقت دو روز پشت سر هم یه لباس رو نمی پوشم. امروز مونده بودم چی بپوشم که چشمم افتاد به این کت شلوار ایتالیاییم، یادم افتاد که اِ...ای بابا...من اینو هم که دارم.این شد که امروز اینو پوشیم. البته کمربندشو خودم از ایتالیا آوردم (اینجا رو یه کم با بی تفاوتی میگه که یعنی این چیزها برای من عادیه)ه
آقای م: منم همیشه کت و شلوار ایتالیایی می پوشم به نظرم خیلی شکیل تره
.
.
توضیح دیگه: ظاهرا هر مبایعه نامه ای که نوشته می شه باید در سایت مربوط به املاک ثبت بشه و یه کدی دریافت کنه. این باعث میشه که از کلاهبرداری جلوگیری بشه و یه خونه به چند نفر فروخته نشه
.
.
نوبت میرسه به وارد کردن اطلاعات مبایعه نامه در سایت
.
آقای صاحب املاک: سیستمم امروز خرابه باید صبر کنید تا بدم درستش کنن
من: مشکلش چیه؟
آقای صاحب املاک:نمی دونم یهو خاموش شد و دیگه روشن نشد (با یه کم استرس. خیلی کم)ه
من: بذارید ببینم.ه
.
تا دکمه رو میزنم روشن میشه و بدون هیچ مشکلی ویندوز بالا میاد
آقای صاحب املاک: اِ...انگار درست شده. دیروز که من هرچی زدم روشن نشد. پس اگه میشه خودتون زحمتش رو بکشین(حالا که میبینه ناوارد نیستم اینو میگه)ه
من: آدرس سایت چیه؟
آقای صاحب املاک: باید بزنی دبلیو دبلیو دبلیو دات کام
من: چی دات کام ( با خنده ای که به زور کنترلش میکنم)ه
آقای صاحب املاک: مگه چی داره؟
سرهنگ: اجازه بدید من آدرس رو بخونم. باید بزنی دبلیو دبلیو دبلیو ایران املاک دات کام. حواست باشه املاک دوتا کِی داره. (حالا آدرس اینه. داشتم از پایین یه پوستر تبلیغاتی که به دیوار چسبونده بودن می دیدم
www . iranamlaak . com
آقای فروشنده: بلـــه. بنویس دبلیو املاک آت کام
من و بابک: در حال منفجر شدن
.
تا اطلاعات رو وارد سیستم کنم چندین بار نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و حالا نخند کی بخند. بابک هم به زور جلوی خودش رو میگرفت و به من چشم غره می رفت. پس خرابی بهونه بود. بلد نبودن با سیستم کار کنن. بعدا گفتن که یه مراکزی برای این کار هست که مبایعه نامه ها رو میدن اونجا و اونها هم وارد سایت می کنن. مونده بودم این آدمها که این همه دم از زندگی کردن در خارج از کشور رو می زنن، پس چرا حرف زدنشون اینجوریه؟ با این وجود باز هم خودشون رو از تک و تا ننداختن و موقع خداحافظی آقای صاحب املاک گفت:ه
نگران نباشید همه چیز خوب پیش میره . به قول آمریکاییها دونت اوری...ه

This page is powered by Blogger. Isn't yours?