Sunday, November 29, 2009

 

آخرین بازمانده خاطره ها، خاطره شد

وقنی مینشستی پای صحبتهاش گم میشدی تو گذشته...تجسم می کردی خونه هایی رو که چند خانواده با هم توش زندگی می کردند...هشتی داشت و پنجدری...حوض آب، وسط حیاط بود و باغچه گل کاری شده...پدر و مادری که تعداد زیادی فرزند داشتند و حرف پدر حجت بود...دخترهایی که تو سنین دوازده، سیزده سالگی با اونی که پدر انتخاب کرده بود ازدواج کرده بودند و خوب یا بد ادامه داده بودند... بچه دار شده بودند... پیر شده بودند و زندگی کرده بودند...پر از خاطره بود...از اون نوعی که وقتی از گذشته می گفت جذبش میشدی و دوست داشتی ساعتها پای حرفهاش بشینی...از رسم و رسومها و عادتها می گفت...از بچگیش...از پدرش که نذاشته بود با پسری که دوست داشت ازدواج کنه...که اون پسر رو شاید فقط دو، سه بار از دور دیده بود ولی هنوز دوستش داشت...از مریضی لاعلاج خواهرش، مادربزرگ من، که همه ازش ناامید شده بودند و تو اون چند ماه مریضی اون از بچه هاش مراقبت کرده بود تا اینکه معجزه شد و مادربزرگم خوب شد...از مهمونی ها، دور هم جمع شدن ها، حمام رفتن های دسته جمعی، از خیلی چیزها...یکی دو بار وقتی کوچیک بودم برام با پارچه عروسک درست کرده بود و برای عروسکهام لباس دوخته بود. این کار رو بارها برای بچه هاش انجام داده بود، اسباب بازی بچه ها همین چیزها بود...معمولا وقتی میومد خونمون چند روزی میموند...بگذریم که این اواخر به خاطر مریضی نمی تونست جایی بمونه...فکر می کنم کمتر از دو ماه قبل بود که با وجود بیماری و کهولت زیاد به همراه دخترهاش به دیدن پسرم اومدن و با اینکه براش سخت بود حسابی فسقلی رو بغل کرد و بوسید...تجربه اش به ناتوانیش میچربید و خیلی راحت بالا و پایینش میکرد...بعد از مدتها دیدن بچه کوچیک سر شوقش آورده بود... جمعه هفته پیش به دیدنش رفتم...برای آخرین بار...می دونستم این آخرین باره...دکترها ازش قطع امید کرده بودند و اجازه دادند تا روزهای آخر رو در خونه سپری کنه...کوچولو تر از همیشه شده بود...خودش هم انگار می دونست که دیگه آخر راهه...چشماش دیگه برق نداشت...باهاش عکس انداختم...در واقع آخرین عکس رو من ازش انداختم...حالا... حالا فقط همین عکس برام مونده..با خاطره هاش...ه

.

دلم می خواد اگه عمری موند و پیر شدم، مثل اون باشم...مثل اون زندگی کنم...مثل اون حرف بزنم...با احساس...از بچگیهام بگم و بازیگوشیهام...از نوجوونی و دوستیهام ...از عاشق شدنهام بگم...از زندگیم...از پدر و مادرم ...دلم می خواد مثل اون پیر بشم



Tuesday, November 17, 2009

 

هر چه می خواهد دل تنگت بگو

الان دلت چی می خواد؟...دوست داری کجا بودی؟...با کی بودی؟...چه کاری رو انجام می دادی؟ ...هرچی دوست داری بیا اینجا بگو...دوست نداشتی اسمت رو هم نگو...دلم می خواد بدونم چقدر خواسته آدمها شبیه خواسته منه...ه

Sunday, November 08, 2009

 

پیشم هستی حالا به خودم می بالم

همه چی آرومه / تو به من دلبستی

این چقدر خوبه که / تو کنارم هستی



همه چی آرومه / غصه ها خوابیدن

شک نداری دیگه / تو به احساس من



همه چی آرومه / من چقد خوشحالم

پیشم هستی حالا / به خودم می بالم



تشنۀ چشماتم / منو سیرابم کن

منو با لالایی / دوباره خوابم کن



تو به من دلبستی / از چشات معلومه

من چقدر خوشبختم / همه چی آرومه



بگو این آرامش / تا ابد پابرجاس

حالا که برق عشق / تو نگاهت پیداس
.
پ.ن: چقدر با این آهنگ میشه حرف زد...چقدر با حال و روزالان من هماهنگی داره
.
پ.ن: تو عوض شدی...امیدوارم روزی نرسه که از اینکه بعد از سالها دیدمت پشیمون بشم. نمی خوام اون چیزی رو که این هم سال تو ذهنم ساختم خراب بشه...تو نذار این اتفاق بیفته...ه

This page is powered by Blogger. Isn't yours?