Tuesday, December 16, 2008

 

این دفعه دیگه با دفعه های قبل فرق میکرد. دفعه قبلی با خودم عهد کردم که اگه یه بار دیگه این کار رو تکرار کنی حتما جلوت وایسم. این بار دیگه به عهدم وفا کردم. نذاشتم هرچی دلت می خواد بگی و همینجوری نگاهت کنم یا سعی کنم برات هی توضیح بدم تا تو از اشتباه دربیای... که بعدش تا مدتها به مکالمه مون فکر کنم و حرص بخورم که چرا اینو گفتی این جواب رو بهت ندادم یا چرا بیخودی سعی کردم آرومت کنم و در جواب حرفهات دلیل کارم یا رفتارم رو توضیح دادم، بعد هم دیگه دیر بشه و هیچ کاری ازم برنیاد. تا وقتی که دوباره همدیگه روببینیم و تو با آرامش طوری رفتار کنی که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده و من مجبور بشم ساکت بمونم و همه چیز رو فراموش کنم، که اصلا کار راحتی نیست این فراموش کردن. همیشه به آدمهایی که برای هر حرفی یه جواب تو آستینشون دارن حسودی می کنم. چرا باید اونها توانایی خوب حرف زدن و به موقع از کلمات استفاده کردن رو داشته باشن و من نه....با این حال با خودم فکر کردم...دیدم چه لزومی داره در جواب برداشتهای غلط تو و نیش و کنایه هات هی دلیل بیارم و هی توضیح بدم. مجبور نیستم برای هیچکسی دلیل رفتارم رو بگم چه برسه به تو. هر کاری دوست داشته باشم می کنم چه خوشت بیاد و چه نیاد... این بار که گوشی تلفن رو برداشتم و صدات رو شنیدم بلافاصله خودم رو آماده کردم. بی ادبی نکرد، سعی کردم احترامت رو حفظ کنم اما محکم جلوت وایسادم. هرچی گفتی جواب شنیدی. تو هم توقع همچین رفتاری رو نداشتی. خیلی واضح حس کردم که جا خوردی. کم کم از موضع خودت کوتاه اومدی و صدات رو پایین آوردی. بعد هم خداحافظی کردی... همین بود که تا گوشی رو گذاشتم بلافاصله همه چیز رو فراموش کردم و ککم هم نگزید که چی گفتم و چی شنیدم...چون احساس میکردم تونستم از خودم دفاع کنم... این شد که یکی دو ساعت بعد دوباره زنگ زدی و بابت بد صحبت کردنت معذرت خواهی کردی... لحن صحبت کردنت خشک و رسمی بود اما می دونستم که چقدر به خودت فشار آوردی تا تونستی این کار رو کنی. برای دفعه اول خوب بود نه؟
.
:D پ.ن: دفعه بعد فقط خدا به دادش برسه
.
:پ.ن: چند تا عکسی که قولش رو داده بودم
.
قبل - بعد - یه پازل هزار تیکه که کلی طول کشید تا درستش کنم - این، این، این، این، این، این و این هم بقیه اش



Thursday, December 04, 2008

 

امروز آخرین روز کاری منه. از شنبه مرخصیم شروع میشه تا هفت ماه و نه روز دیگه. یک ماه و نه روز استعلاجی و شش ماه مرخصی بعد از زایمان. یوووهوووو. از موقعی که ازدواج کردم شاغل بودم و حالا می خوام زندگی یک زن خانه دار رو تجربه کنم. یک ماه دو نفره و شیش ماه سه نفره...در مورد اسم هم دیدم اینجا که نمی تونم اسم واقعی رو بگم پس مجبورم یه اسم مستعار انتخاب کنم و از اونجا که همیشه اسم هیراد رو دوست داشتم و بابک موافقت نکرد که نی نی رو هیراد صد کنیم، گفتم آرزو به دل نمونم و اینجا هیراد صداش کنم. چطوره؟ اسم اصلیش رو هم بالاخره یه جوری بهتون میگم دیگه...ه

من از شنبه بیکارم. زنگ بزنید. اس ام اس بفرستید. ایمیل بزنید. باید وقت خالیم رو پر کنم دیگه. از اونجا که عادت هم ندارم بیکاری اگه سرگرمم نکنید ممکنه ناراحتی روحی بگیرم.ه

اگه اینترنت خونه یاری کنه و اذیت نکنه تند تند آپ می کنم
پ.ن: من زحمت می کشم کامنتها رو جواب می دم می خونید دیگه؟

This page is powered by Blogger. Isn't yours?