Thursday, June 28, 2007

 

گفتی می خوای بنویسی دلمو...بنویس...بنویس...هرچی دلت خواست بنویس

با اینکه این روزها این همه سوژه داغ برای نوشتن وجود داره باز هم نوشتن برام سخته...حرف برای گفتن زیاد دارم اما همین که می خوام بنویسم از ذهنم محو میشن...کاشکی میشد برای وبلاگ درد و دل کرد و اون خودش جملات رو بنویسه...فکر کن چقدر خوب میشد هرجای گفته هات رو که احتیاج داشت ویرایش میکرد...جملات غلط رو اصلاح میکرد و هرجایی هم که به فهم مطلب کمک میکرد آب و تابش رو زیاد میکرد...شاید هم بگید اصلا کار خوبی نیست چون دوست داریم دقیقا چیزی رو که به ذهنمون میاد، حسی که اون لحظه داریم رو بنویسیم... درست همون رو بدون هیچ زیاد و کم...ه

امروز خودم رو دعوا کردم: پاشو دیگه بسه...شورش رو در آوردی...چهارتا جمله صد من یه غاز نوشتن که اینهمه ناز و ادا نداره...از صبح تا شب این همه وراجی می کنی اونوقت چهار کلمه می خوای اینجا بنوسی زورت میاد...اگه ننویسی همچین با پشت دستم میزنم تو دهنت که...ه

این شد که بعد از حدود دوماه دوباره اومدم اینجا...تو این مدت به همتون سر زدم و تمام مطالبتون رو خوندم...برای بعضیهاتون هم کامنت گذاشتم...حالا دیگه شما هم بروم نیارید...هی نیاید بگید کجا بودی؟... چه عجب از این ورها؟...دیر کردی؟...نبودی؟... خلاصه از این جور حرفها نزنید که هیچ جوابی ندارم بدم و هی بیشتر شرمنده میشم. ه


پ.ن1: همه چیز مثل قبله. همچنان با خانم "م" توی یه اتاق هستم...زیاد با هم صحبت نمی کنیم اما مکالماتمون از روزهای اول بیشتر شده...یه اتفاق خوب هم قرار بیقته که فعلا فقط به خودم گفتن. ه

پ.ن2: دوستان با وفام روز پنجشنبه قرار ناهار گذاشتن و با وجود اینکه گفتم نمی تونم بیام دیگه چیزی بروی خودشون نیاوردن و ناهار را در دیزی سرای ایرانشهر میل نمودن. خوش باشید...ه

پ.ن3: شما هم خوش باشید. ناصر حجازی سر مربیتون شد...ه

This page is powered by Blogger. Isn't yours?