Monday, October 22, 2007

 

من هنوز همون بارانم...ه


Tuesday, October 16, 2007

 

چون نمی دانم که تا کی زنده ام...در کنارت شادم و سر زنده ام

بهم میگه: تو این زندگی که قسمت من نشدی ولی من از حالا برای زندگی بعدی رزروت می کنم. میگم باشه به شرطی که بعضی از کارهایی که الان انجام میدی و من دوست ندارم رو اون موقع انجام ندی. از حالا دارم بهت میگم که نگی نگفتی. مثلا الان هیچ جا با خانمت نمیری و اون همیشه تنها مهمونی میره یا شبها تا دیر وقت تو شرکت میمونی و دیر میری خونه. اون موقع از این خبرها نیست ها. مسافرت مجردی هم نداریم. اگه خارج از کشور هم باشه که دیگه بدتر. تازه من از بچه هم خوشم نمیاد... میگه همشو از الان قبول دارم...ه
.

اونقدر لجم میگیره از این پیرزنهایی که تو کوچه های تنگ ِ یه طرفه برات دست بلند می کنن. اون هم با قیافه مظلوم. با هزار بدبختی و صدای بوق و بعضا فحش شنیدن از ماشین پشتی سوارشون می کنی که اون هم نیم ساعت طول میکشه تا درست رو صندلی جا به جا بشن و در رو ببندن. اونوقت هنوز ده متر نرفتی جلو می گن: مادر همینجا نگه دار پیاد بشم...خیر ببینی...آی حرصم میگیره...اگر هم ده متر بشه یازده متر که دیگه مرده وزنده آدمو می جنبونن. هنوز دست از این عادت زشتم برنداشتم.ه
.
خیلی لذت داره که یه پشه خوش خیال و شکمو چاق رو که روی دستت برای خودش ضیافت به پا کرده و مشغول عیشه با یه حرکت سریع له کنی.
ه
.

This page is powered by Blogger. Isn't yours?