Monday, October 22, 2007
Tuesday, October 16, 2007
چون نمی دانم که تا کی زنده ام...در کنارت شادم و سر زنده ام
اونقدر لجم میگیره از این پیرزنهایی که تو کوچه های تنگ ِ یه طرفه برات دست بلند می کنن. اون هم با قیافه مظلوم. با هزار بدبختی و صدای بوق و بعضا فحش شنیدن از ماشین پشتی سوارشون می کنی که اون هم نیم ساعت طول میکشه تا درست رو صندلی جا به جا بشن و در رو ببندن. اونوقت هنوز ده متر نرفتی جلو می گن: مادر همینجا نگه دار پیاد بشم...خیر ببینی...آی حرصم میگیره...اگر هم ده متر بشه یازده متر که دیگه مرده وزنده آدمو می جنبونن. هنوز دست از این عادت زشتم برنداشتم.ه
خیلی لذت داره که یه پشه خوش خیال و شکمو چاق رو که روی دستت برای خودش ضیافت به پا کرده و مشغول عیشه با یه حرکت سریع له کنی.ه