Saturday, March 18, 2006

 

شاید این آخرین پستی باشه که تو سال 1384 می نویسم. برای همین سال نو رو همین حالا به همتون تبریک می گم. نمی خوام حرفهای تکراری بزنم فقط از خدا می خوام که توی سال 85 به هرچی که آرزوتونه برسید. فکر نمی کنم موقعه سال تحویل تهران باشم. قراره بریم شمال. با خانواده من. شاید همین امشب حرکت کنیم. بستگی به کار بابک داره.ه
.
.
به نظر من این روزهای آخر سال خیلی قشنگ تر از تحویل سال و شروع بهاره. همه جا شلوغی و همهمه است. ولی یه شلوغی خوب. پر از شور زندگی . آدم حس می کنه که زنده است. حس می کنه که داره یه تغییری تو زندگیش ایجاد می شه. اما بعدش دیگه هیچ انگیزه ای وجود نداره. شاید خیلی ها از این شلوغی اصلا خوششون نیاد ولی من این کار و تلاش قبل از عید رو خیلی دوست دارم. ه
.
.
در ضمن اونجا دیگه کامپیوتر ندارم. وقتی برگشتم بهتون سر می زنم. فقط تند تند ننویسید که زود بتونم مطالبتون رو بخونم.ه
.
عیدتون مبارک

Wednesday, March 15, 2006

 

عید دو سه سال پیش با خانواده ام شمال بودیم. اون موقع من و بابک نامزد بودیم. مرجان و شوهرش علی هم با پدر و مادر و برادر مرجان اومده بودن. مرجان نسبت دوری با من داره ولی اونقدر خودش و خانواده اش خوبن که ما هر وقت که جور بشه با هم میریم مسافرت. تقریبا هم سن هستیم و همیشه وقتی به هم میرسیم کلی میخندیم. اون سال هم عید خیلی خوش گذشت و سیزده بدر همه برگشتیم خونمون. مرجان و علی کرج زندگی می کنن. خانواده هاشون هم همین طور. بعد از چند ماه یه روز تعطیل منو بابک رفتیم کرج خونه یکی از فامیلای بابک. عموی بابک تازه از مسافرت برگشته بود و اونا هم اونجا دعوت بودن. نزدیکای غروب من و خواهر و دوتا دختر عموهای بابک ماشین و برداشتیم و رفتیم بیرون یه کم بگردیم. همین طور که می رفتیم یه دفه ماشین علی رو دیدم. کلی خوشحال شدمو و پامو گذاشتم رو گاز که بهشون برسم. پشت چراغ قرمز سمت راست ماشینشون وایسادمو اومدم باهاشون حرف بزنم که دیدم خانمی که کنارش نشسته مرجان نیست. اما دست اون خانم تو دسته علیه. عقب ماشین هم یه پسر و دختر دیگه در وضعیت بدی نشسته بودن. نمی دونستم چیکار کنم اونا هم که اونقدر سرگرم حرف زدن بودن که اصلا منو ندیدن. چراغ سبز شد و اونا حرکت کردن. منم پشت سرشون رفتم. دیدم هیچ هدفی ندارن و الکی از این کوچه به اون کوچه میرن. یه مدت که گذشت علی هم کم کم متوجه ما شد. از تو آینه منو دید اما نشناخت چون باورش نمی شد که من کرج باشم اونم بدون بابک یا خانواده ام. می دونست که من تو کرج جایی رو بلد نیستم. خلاصه بعد از چند دقیقه از یه مسیر دیگه رفتنو ما هم برگشتیم خونه. خیلی ناراحت بودم. دلم برای مرجان سوخت. آخه اون موقع مرجان باردار هم بود. یاد حرفی که تو شمال بهم زد افتادم. ظهر که دوتایی رو تخت دراز کشیده بودیم ازم پرسید: تو به بابک شک نداری؟ یعنی هیچ وقت شده به این فکر کنی که بابک با یکی دیگه رابطه داشته باشه؟ بهش گفتم: نه برای چی باید همچین فکری کنم. گفت ولی من نمی دونم چرا همچین حسی نسبت به علی دارم. اون موقع بهش گفتم که بی خودی از این فکرا نکن. علی پسر خوبیه. اهل این حرفا نیست. اما حالا به این نتیجه رسیدم که مرجان حق داشته. دو هفته بعد از اینکه من علی رو دیدم خونشون دعوت شدیم. علی آقا با این که مهمون داشتن ساعت یازده شب اومدن خونه و گفتن تا حالا در مغازه بودن. این موضوع گذشت و اشکان پسر مرجان بعد از چند ماه به دنیا اومد. هفته پیش با بابک و دوستش و خانم دوستش رفتیم جاده چالوس باغ لاله. چند دقیقه ای که نشستیم یه دفه دیدم که علی به همراه یه خانمی از در اومد تو. نمی دونستم که این همون خانم قبلیه یا یکی دیگه است چون صورت قبلیه رو ندیده بودم. اونا ما رو ندیدن و رفتن یه گوشه نشستن طوری که پشت علی به من بود. بابک هم دیدشون. خیلی ناراحت شدم. فکر می کردم که با اومدنه یه بچه دیگه دست از این کاراش برداشته باشه. این بار دیگه بی کار نشستم. بلند شدم که برم باهاش سلام و علیک کنم. بابک می خواست مانع از این کارم بشه ولی به حرفش گوش ندادمو رفتم. مشغول خندیدن و قلیون کشیدن بودن که جلوشون ظاهر شدم. مستقیم تو چشای علی نگاه کردم. انگار چند لحظه طول کشید تا منو بشناسه ولی دیدم که یه دفه حول شد و صاف و صوف نشست. بهش گفتم سلام. با دستپاچگی گفت سلام. حالتون چطوره؟ گفتم مرسی. شما چطوری؟ بعد هم گفتم: خانمت چطوره؟( مخصوصا گفتم خانمت و نگفتم مرجان) رنگ صورتش قرمز شد و گفت: خوبه مرسی. به اون خانم نگاه کردم تا عکس العملش رو ببینم و گفتم پسرت خوبه؟ (بازم مخصوصا گفتم پسرت) خانمه ماتش برده بود و هیچی نمی گفت. علی هم تند تند یه چیزایی می گفت. بعدشم گفتم خیلی خوشحال شدم که دیدمتون. با خانمت و اشکان بیاین خونه ما اونم گفت چشم حتما و بعد هم خداحافظی کردیم. برگشتمو سر جام نشستم. بعد از چند لحظه دیدم اون خانم بلند شد و با قیافه درهم و گرفته از اونجا رفت بیرون. علی هم دنبالش می دوید و می گفت : مریم، مریم، وایسا...نمی دونین چه حس خوبی داشتم. انگار انتقام مرجان رو گرفته بودم.ه
.
تو عید حتما می بینمشون. نمی دونم رفتار علی با من چه جوری ممکنه باشه. ولی هر چی باشه برام اصلا مهم نیست. ه
.
پ. ن.1 این اولین باره که اینقدر طولانی می نویسم. نمی دونم چقدر کارم درست بوده ولی اونقدر خوشحال بودم که حیفم اومد برای شما تعریف نکنم.ه
.
پ.ن. 2 سالمم (از پست طولانیم معلومه)ه

Tuesday, March 14, 2006

 

خوب دوستان... هر خوبی یا بدی از من دیدید حلالم کنید. ان شا الله اگه سالم رسیدم خونه و زنده موندم فردا در خدمتتون هستم. به شما هم خوش بگذره...امروز اعلام کردن که در اداره رو ساعت چهار می بندن و همه باید تا اون موقع رفته باشن. راستی فیلم چهارشنبه سوری رو هم دیدم. خیلی جالب بود شاید آقایون خیلی از این فیلم خوششون نیاد ولی بهتون پیشنهاد می کنم که حتما این فیلم رو ببینید. ه

Sunday, March 12, 2006

 

وای...تمام تنم درد می کنه. من نمی دونم کی اولین بار این خونه تکونی رو اختراع کرد. تموم هم نمیشه... هرجا رو تمییز می کنی یه جای دیگه می مونه. دیروز رو مرخصی بودم برای خونه تکونی. مثلا یه خانمی هم اومد کمکم. بگذریم از اینکه ساعت یازده صبح تشریف آوردن. خودم تا اون موقع کلی کار انجام داده بودم. تا ساعت هفت شب به غیر از یک ساعت که ناهار خوردیم یه سره کار کردیم. تازه اون وسطا هم زد یه مجسمه خیلی خوشگلو که من خیلی دوسش داشتم شکوند. هی هم به من میگفت عیبی نداره. قضا بلا بود!!! شب هم بردمش رسوندمش ایستگاه مترو میرداماد. وقتی رسیدم خونه یه چیزی خوردم و بعد هم بیهوش شدم. بدبختی اینجا بود که صبح باید میومدم سر کار. حالا هم خونه ریختو پاشه و بعد از ظهر باید بقیه کارا رو تموم کنم. راستی الانم از اون اداره جیم شدم و اومدم اداره خودمون. آخه اونه آقاه که براتون گفته بودم رفته بود کلاس و تا ظهر نمیومد.منم از فرصت استفاده کردمو فرار کردم. اگه بدشانسی بیارمو زودتر برگرده ... ه
.
.
من بلد نیستم چه جوری باید لینکامو طوری بذارم که توی یه صفحه جدید باز شن نه صفحه خودم. میشه بهم کمک کنید!!!ه

Wednesday, March 08, 2006

 

اگه دم عیدی نیاز به چیزی دارید پیشنهاد می کنم به این نیازمندیها مراجعه کنید. اگه به چیزی هم نیاز ندارید بازم مراجعه کنید. ضرر نمی کنید. ه

Monday, March 06, 2006

 

الان اصلا اعصاب ندارم. نتیجه یک هفته کارم رو خیلی راحت پاک کردم. اصلا نفهمیدم چی شد ولی یه دفه دیدم پاک شده. این چند روزه همش بدبیاری آوردم. اون از دیروز و پریروز که رفته بودم اون یکی ساختمون و از صبح تا بعد از ظهر با یه آدم زبون نفهم سر و کله زدم. اینم از امروز. حالا نمی دونم چی کار کنم. چون روی فایل یه چیز دیگه جایگزین کردم نمی تونم برشگردونم. پریروز برای اینکه وب سایتی که طراحی کنیم رو تست کنیم رفتم اون یکی ساختمون. این وب سایت مربوط به دریافت نظرات و پیشنهادات از اداره مونه. قرار شد یه کامپیوتر بهم بدن تا سایتو روش بزارم. بعد اون معاونی که قرار بود این کار زیر نظر اون باشه میگه خوب ما از فردا تلفنهامون رو تو اداره اعلام می کنیم که همکارا زنگ بزنن ونظراتشون رو اعلام کنن برای تست برنامه. شما هم باید جوابشون رو بدین. بهش می گم کار ما فقط تحته وبه و ما هیچ نرم افزار تلفنیی نداریم. میگه من نمی دونم من تلفنیشو می خوام. میگم خوب ما که نداریم میگه بشین پشت وب و هرکس که زنگ زد و هر چی گفت وارد سایت کن. هرچی باهاش چونه زدم اصلا نمی فهمید. به دکتر پ و مهندس م زنگ زدم. اونا هم هر کدوم سه چهار بار باهاش تلفنی حرف زدن ولی فایده ای نداشت. آخر سر تسلیم شدمو گفتم باشه هرچی شما بگین. نزدیک بود بزنم زیر گریه. می دونستم الان چشمام قرمز شده. از طرز نگاهش می فهمیدم که اونم فهمیده. دیگه نمی تونستم نگاش کنم. سرمو انداختم پایینو از اتاقش اومدم بیرون. رفتم سر جام نشستمو دیگه با کسی حرف نزدم. ظهر بود که صدام کرد و گفت: می خواستم برم نماز بخونم اما نتونستم. دیدم خیلی از دستم ناراحتی. صدات کردم که بخندی. هیچی نگفتم. اونقدر حرف زد که این بار تا دوباره حرفامو تکرار کردم قبول کرد. بعدم گفت از دسته من ناراحت نباشو بخند. باورم نمی شد که این آدم که همه ازش حساب می برن این حرفو بزنه. ولی بالاخره بعد از اون همه حرص خوردن کوتاه اومد. بعدش همه چی برعکس شد. حالا اونقدر باهام خوب شده بود که هی میامد بهم سر می زد. خلاصه همه چی به خبر گذشت. ه
.
.
حالا بگید من با این فایل پاک شده ام چی کار کنم؟؟؟؟

Saturday, March 04, 2006

 

امروز خیلی گرفتارم... برمی گردم... درضمن مهمونا هم اومدن و خبرشون هم نیمچه سرکاری بود. چون این خبر ناراحت کننده در رابطه با یه دوست مشترک بود و ما فقط برایش تاسف خوردیم. همین. ه

Wednesday, March 01, 2006

 

من نمی دونم دیگه این چه جور مهمونی رفتنه؟ دوسته بابک دیروز تماس گرفته و میگه می خوان با خانمش پنجشنبه بیان خونه ما و یه کار واجب باهامون دارن. بهشون گفتیم در چه رابطه؟؟ می گه نمی تونم الان بگم وقتی هم بفهمید خیلی ناراحت می شید.باید همون پنجشنبه بگم. ما هم که کلی برنامه برای پنجشنبه چیده بودیم مجبور شدیم همه رو تعطیل کنیم تا اونا بیان ببینیم چه خبر شده. خدا کنه سر کاری نباشه...ه

نمی دونم چی کار کنم. همه می گن کارم درست بوده ولی اون ناراحته و می گه نباید این کارو می کردم.می گه من باعث شدم عذاب بکشه. باعث شدم شبا خوابش نبره. اصلا نمی تونم بفهمم چی درسته و چی غلط. الان عذاب وجدان گرفتم. شاید همه جای اون نیستن که موقعیتشو بفهمن برای همین درکش نمی کنن. گاهی فکر می کنم اگه خودم جای اون بودم الان چه حسی داشتم. حتی فکرشم نمی تونم درک کنم. ه
*
*
یه سئوال ؟؟ ؟ کسی از مونا خبر داره؟ آخه اون هر روز به وبلاگش سر می زد...ه

آخی... چه زود تولدم تموم شد. دیروز هم می خواستم یه پسته جدید بنویسم دیدم حیفه زود حال و هوای اینجا عوض بشه... حالا کـــــــــــــــــــــــو تا ساله دیگه که دوباره تولدم بشه!!!ه

This page is powered by Blogger. Isn't yours?