Tuesday, May 20, 2008

 

منی که نام شراب از کتاب می شستم...زمانه کاتب دکان می فروشم کرد

بین خودمون باشه... یه وقتهایی تو رو با بابک مقایسه می کنم. نه به خاطر اینکه ببینم کدومتون بهترهستین یا به این نتیجه برسم که اگه با تو ازدواج می کردم الان زندگی بهتر و قشنگتری داشتم. نه. چون خوبی بی حد و اندازه بابک هیچوقت اجازه همچین فکری رو بهم نمیده. اما تو بعضی از موارد حتی بدون اینکه خودم هم بفهمم این کار رو می کنم...بعضی وقتها تفاوتهای شما دو نفر برام یه نوع سرگرمیه...اینکه تو به لباس پوشیدنم گیر میدی یا از بعضی رفت و آمدهام ایراد میگیری ولی بابک نه برام جالبه...یا اینکه با رنگ و مش کردن موهام و آرایش کردن مخالفی و میگی صورت طبیعی خودم رو دوست داری و از رنگ و لعاب بیزاری ولی بابک دلش می خواد همیشه آرایش کنم و هر روز یه جور باشم و معتقده زنش باید از همه خوشگلتر باشه... بابک اهل موسیقی و سازه که تو به قول خودت اصلا ازش سر درنمیاری...عوضش تو اهل مطالعه و شعر و عرفان هستی ولی بابک اصلا این کاره نیست. به غیر از کتابهای درسیش و مقاله ها و کتابهای مربوط به رشته اش دو خط کتاب اضافه تر نخونده. رمان؟ حرفش رو نزن. تنها شعری هم که تو عمرش خونده فال حافظی بوده که از پسرک فال فروش پشت چراغ قرمز خریدیم اون هم به اصرار من. اگه شعری رو هم حفظه به خاطر ارتباطش با موسیقی بوده که بر اثر تمرین و تکرار حفظ شده نه اینکه خودش دنبالش رفته باشه و حفظش کرده باشه. اما تو در رابطه با هر موضوعی می تونی یه بیت مرتبط از حافظ ، مولوی یا خیلی شاعرهای دیگه که حتی اسمشون هم به گوشم نخورده بگی. تو بیشتر اهل تنهایی هستی اما بابک جمع رو ترجیح میده. از نظر ظاهری و حتی سبک لباس پوشیدن هم زمین تا آسمون با هم فرق دارید و یه عالمه فرق دیگه... ه

با تمام این اختلافها خیلی هم بی ربط بهم نیستید. بالاخره یه وجوه اشتراکی هم با هم دارید ... بابک تاکید داره قبل از اینکه جایی برم بهش خبر بدم و توهم اگه قبل از اینکه جایی برم بهت بگم کلی به قول خودمون حال می کنی. هردوتون صبور و آرومید و حس حمایت زیادی نسبت به من دارید. البته تو بیشتر این حس رو داری که شاید به خاطر هفت هشت سال بزرگتر بودنت از بابک باشه. در مورد من هم خوب تفاهم دارید، به نظر جفتتون من یه دختر قد و مغرورم که خدا نکنه از چیزی ناراحت بشه...تا حسابی غر نزنه و تخلیه نشه آروم نمیشه. تنبل و خوابالو هم هستم ( که بدجوری دارم با این دو تا ویژگی مبارزه می کنم) .ه

از تو چه پنهون من هم بعضی وقتها خودم رو با همسرت مقایسه می کنم. ...اگه من جای اون بودم هیچوقت اون مبلهای راحتی اون رنگی رو نمی خریدم. هیچوقت نمی ذاشتم این اسمی که الان رو پسرت گذاشتی رو انتخاب کنی. تازه با همین زود بچه دار شدن هم مشکل داشتم اصولا اون خیلی صبوره و من اگه بودمو تو شبها اینقدر دیر از شرکت میومدی خونه روزگارت رو سیاه میکردم (شانس آوردی؟ نه؟) .ه

با تمام این حرفها از اینکه همسری مثل بابک اینقدر خوب و مهربون دارم خدا رو شکر می کنم و فکر می کنم که خدا خیلی منو دوست داشته که تو رو سر راهم قرار داده تا بی هیچ چشم داشتی، بدون هیچ توقعی دوستم داشته باشی و همیشه ازم حمایت کنی... ه

پ.ن: از این به بعد به همه کامنتها پاسخ داده میشه. یعنی چــــی؟ مردم میان اینجا زحمت میکشن 10 تا 10 تا کامنت می ذارن و دست خالی بدون کوچکترین جوابی میرن...ه


Wednesday, May 14, 2008

 

شوخی

دیدی...؟ پشت سرت هرچی می خواد میگه بعد میاد در کمال پررویی تو چشمات نگاه می کنه و میگه : من این حرفها رو راجع به تو زدم، اومدم بهت بگم که غیبت نباشه....؟

دیدی...؟ این پسر جینگولهای سیخ سیخی رو... وقتی سر چهارراه می خوان به زور از سمت راستت سبقت بگیرن و بهشون راه نمی دیدی ...بعد که از تو آینه عقب نگاهشون می کنی، کم نمیارن و برای اینکه ضایع نشن با تمسخر لبخند میزنن که یعنی کوچولو خودم بهت راه دادم...؟

دیدی...؟ از وقتی حامله میشن میان تو وبلاگشون فقط راجع به بچه شون می نویسن تا موقع عروسی قند عسلشون...؟

دیدی...؟ تو عروسی یا مهمونی کلاس میذارن و نمی رقصن و یه گوشه میشینن غیبت مادر شوهر و خواهر شوهر رو می کنن و تو که داری اون وسط شلنگ تخته میندازی رو بی کلاس وامل می دونن...؟

دیدی... ؟ آدرس وبلاگش رو حتی به زندایی همسایشون هم می ده که دیگه جرات نکنه چیزی توش بنویسه...؟

دیدی...؟ حافظه اش مثل حافظه ماهی قرمز می مونه....یه چیزی رو خودش بهت می گه، یه مدت بعد که راجع به اون موضوع باهاش صحبت می کنی میگه: حـــــــــــــــیــــــــــــن....تو از کجا فهمیدی؟

دیدی...؟ ازت می پرسه رفتی مسافرت چی برای خودت خریدی و تو بهش میگی فلان چیزو...دفعه بعد که میبینیش رو به یکی دیگه میگه: من خیلی وقته فلان چیز رو خریدم....اون موقعی که کسی اصلا نمی دونست فلان چیز چی هست...؟

دیدی..؟ همش میان تو وبلاگشون از محل کارشونو اینکه چقدر پست مهمی دارن و چند تا نیرو زیر دستشونه و تو کار خیلی جدی هستن می گن و هی این تخصص این تخصص می کنن و دم از تخصصشون میزنن و هی اصطلاح پشت اصطلاح ردیف می کنن...؟

دیدی...؟ بیشتر از ده بار با یه اسم مستعار باهاش چت کردی، دفعه یازدهم که یه مقدار هم با فاصله میشه و میگی یه گپی باهاش بزنم...نمی شناستت و می پره بهت که تو هنوز دست از مردم آزاریت برنداشتی...خسته نشدی از بس آی دی ساختی و من هم ایگنورت کردم ...یا خودت رو معرفی کن یا باز هم ایگنورت می کنم...من که می دونم تو کی هستی...؟

دیدی...؟ تا میان تو اتاقت و باهات یه کاری دارن سرشون رو میندازن پایینو مثل همون حیوون گندهه میان پشت میزتو وقتی دارن کارشون رو میگن زل میزنن به صفحه مونیتورت...؟

دیدی...؟ مطلب وسه وبلاگشون کم میارن، هی از این و اون مایه میذارنو وسه بقیه کری می خونن...؟

********************************************
پ.ن: تو این هاگیر واگیر بی خیالی نمی دونم چرا اینقدر دلم وسه تو تنگ میشه...ه
پ.ن: این هفته خودم رو کشتم ها...روزهای زوج پیاده روی...روزهای فرد استخر...اون هم تک و تنها...یه حالی میده...البته اگه یه آدم جدید همراهی کنه اونم حال میده...
ه


Monday, May 05, 2008

 

قبل نوشت: اول یه توضیحی بدم راجع به پست قبلی...اون مطلب رو ننوشتم که فکر کنید من چه آدم بدبختیم و چقدر دارم تو زندگیم عذاب می شم و شما هم هی دلتون برام بسوزه و بگید آخی...اون چیزی که نوشتم فقط مربوط به یک پنج شنبه و جمعه من می شد، منتها من اونقدر کولیم که اگه یه روز عمرم باب میلم نباشه شلوغ می کنم و دنیا رو، رو سرم میذارم. بنابراین هیچ دلیلی نداره که فکر کنید هر روز زندگیم همین جوریه و خدا رو شکر کنید که شما اینجوری نیستید و خوشبختید...ه
.
***************
.
دلم می خواد یه قسمت از مغزم رو از کار بندازم...هر کاری می کنم که به تو و بحثی که بینمون پیش اومد فکر نکنم اصلا نمی شه....دیروز قبل از کلاس جزوه ام رو گذاشته بودم جلوم و تندتند می خوندم، تمام حواسم هم به مطالب جزوه ام بود چون استاد بدجوری درس می پرسه، اما با تمام حواس جمعیم دائم حس می کردم یه گوشه مغزم درگیر چیز دیگه ایه...وقتی سرم رو از رو جزوه بلند می کردم و رو اون گوشه تمرکز می کردم تا ببینم اونجا چه خبره، تمام گفتگو و بحثمون از همون گوشه حرکت میکرد و کل ذهنم رو پر می کرد. حالا هی میگن اراده داشته باش...آخه کجاش دست من....اونقدر گوشه مغزم عین بازار مسگرها شلوغ پلوغ و درگیر بود که مجبور شدم باهات دو کلمه حرف بزنم تا راحت شم...چه گیری افتادیم ها....ه
.
***************
.
پ.ن: قبل نوشت مخاطب خاصی نداره ولی از اینکه میبینم خیلی زود در موردم قضاوت میشه دلم میگیره
پ.ن: شاید خاصیت اینجا همینه و من بی خودی دلگیر میشم


Saturday, May 03, 2008

 

تو دلت به چی خوشه؟

چقدر سخت لحظه ها رو با آرامش گذروندن... چقدر سخت برای خود خود دل زندگی کردن... چقدر باید جنگید برای ساعتی ...فقط ساعتی به دل تخصیص دادن...ساعتی فراقت از شلوغی های روزمره و پناه بردن به دلمشغولی های کوچک و ناچیز اما مهم و شادی بخش...چقدر سخت....ه

وقتی برای هفته جدیدم کلی برنامه ریزی می کنم...وقتی کارهای مورد علاقه ام رو توی سررسیدم می نویسم و اولویت بندی می کنم...وقتی تمام سعیم رو می کنم تا زندگیم فقط به کار روزانه نگذره و یه وقتی هم به خودم اختصاص بدم... وقتی برنامه ریزی می کنم که کی برم استخر...کی پیاده روی کنم...کی خرید کنم ...کی کتاب بخونم...کی کلاس برم ...کی برم آرایشگاه ...کی استراحت کنم و یه عالمه کی دیگه.... و وقتی همه برنامه ریزی ها خیلی راحت و با یک چشم بهم زدن خراب می شه....وقتی به خاطر درخواستهای بی امان دیگران بالاجبار از برنامه هام میگذرم، دیگرانی که همگی احساس نزدیکی می کنن و توقع پذیرش بی چون و چرای خواسته هاشون رو دارن...اونوقت دلم به آخر هفته خوش میشه...به اون یه روز و نیم تعطیل که مثل برق و باد می گذره....به اون فراغتی که مال خودم باشه و هیاهو و شلوغی یک هفته رو در لحظه لحظه اش جا بذارم...به اون ساعتهای تنهایی و بی حضور دیگران ...اما....چقدر سخت نه گفتن...چقدر سخت تقسیم کردن ساعتهایی که می تونن فقط مال خودت باشن اما به راحتی از دست میرن...وقتی به جای کتاب خوندن و فیلم دیدن و استراحت کردن مجبور میشم وقتم رو توی آشپزخونه بگذرونم...به جای دیدن یه دوست قدیمی و ساعتی گپ زدن درباره گذشته و مدرسه و دانشگاه، مجبور به درست کردن مدل به مدل غذا و دسرهای رنگارنگ بعدش میشم...اه...لعنت به این رسم و رسوم ایرانی....اونوقت دلم به اون چند دقیقه قبل از رسیدن مهمونها - که این روزها عادت شده به تمام کارهاشون برسن و زمان استراحت تازه به مهمونی برن – به همراه نور کم آباژور کنج اتاق و بوی هلویی عود و صدای دلنشین مهستی خوش میشه ..."تو به میخونه نرو عزیز من...من برات قصه مستها رو می گم ...مثل رقاصه معبدها میشم...سر عشق بت پرستها رو می گم" ...وقتی صدای هیاهوی بیرون از آشپزخونه گوشم رو پر می کنه...وقتی ساعتی از شب گذشته...خسته و با ذهنی شلوغ به رختخواب میرم...دلم به فردا خوش میشه...به فرصتی که هنوز تموم نشده و بقایایی ازش مونده...اما... اون هم مال خودم نمیشه...چقدر سخت نه گفتن...تمام روزم رو باید صرف یک مسیر دو سه ساعته و سپری کردن ساعاتی در کنار افرادی سرخوش و فارغ از دنیا و مسیر دو سه ساعته برگشتش کنم. اونوقت دلم به اون مسیر و تنهایی تا رسیدنش خوش میشه ....با هر ترفندی شده هماهنگیم رو با بقیه بهم میزنم و زودتر از دیگران حرکت می کنم....برای بدست آوردن ذره ای تنهایی... برای لذت بردن از مناظر طبیعی طول مسیر...مسیری که تا حد ممکن طولانیش می کنم ...برای همراه شدن با صدای لطیف خواننده و زیر لب زمزمه کردن...برای نهایت استفاده از تنهایی...وقتی با تنی خسته ساعتی از نیمه شب گذشته به خونه برمی گردم و با خستگی بیشتر از شب قبل سر روی بالش میذارم...وقتی صبح به سختی چشمهام رو باز می کنم و خودم رو به زور تا اداره می کشونم...دلم به زود رفتن خونه و خواب بعد از ظهر خوش میشه...به لحظه ای فراموشی و بی خیالی...به یه برنامه ریزی جدید برای هفته جدید... ه

پ.ن: وقتی خسته تر از همیشه به روزهام نگاه می کنم ...دلم به اینجا خوش میشه...به نوشتن آنچه که گفتنی نیست...ه


This page is powered by Blogger. Isn't yours?