Sunday, May 28, 2006

 

اتاق خواب

خیلی خوبه که آدم خوش خواب باشه. نه مثل من که تا یه کم سر و صدا باشه و یا از یه سوراخ کوچیک یه ذره نور بتابه خوابم نبره. تو حرکت ماشین هم که غیر ممکنه بخوابم حتی اگه بیست و چهار ساعت باشه که نخوابیده باشم. بعضی وقتا که بعداز ظهرها با سرویس اداره میرم خونه، هنوز ینج دقیقه از حرکت اتوبوس نگذشته میبینم که همه میرن تو چرت. حالا نخواب و کی بخواب. بعضی ها سرشون میفته رو تنشون و بعضی ها هم کله شون با تکونهای ماشین لق لق می زنه. بعضی ها هم همچین می خوابن که از جایی که باید پیاده شن می گذرن. قیافه هاشون موقعی که از ماشین پیاده می شن دیدنیه. صورت و چشمهاشون پف میکنه و قرمز میشه. منم همیشه سرم رو تکیه می دم به شیشه ماشین و بیرون رو نگاه می کنم. در واقع سرویس فرقی با خوابگاه نداره. دو سه روز پیش که باسرویس می رفتم خونه تو این وضعیت که براتون توضیح دادم یه دفه دستم خورد به نایلونی که گذاشته بودم رو صندلی خالی کنارم و ظرف ناهارم رو توش گذاشته بودم. نایلون پرت شد وسط سرویس و ظرف آلومینیومی غذام با یه صدایی شبیه انفجار بمب از توش افتاد بیرون. درش یه طرف افتاد و قاشق و چنگالم هم افتادن یه طرف دیگه. چند ثانیه صدای تلق و تلوق سرویس رو پر کرد. تقریبا تمام کسانی که تو سرویس بودن پریدن هوا. اونایی که خوابشون سنگین تر بود همچین بیدار شدن که جهت صدا رو تشخیص نمی دادن...چند لحظه از جام تکون نخوردم و بعدش بدون اینکه بهشون نگاه کنم رفتم هر تیکه رو از جایی پیدا کردم و دوباره سر جام نشستم. تازه شروع کردم به خندیدن. دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم. هر بار که صحنه از خواب پریدنشون رو پبش خودم مجسم میکردم وضعم بدتر می شد...ه

Tuesday, May 23, 2006

 

حرف بد

چند روز پیش تو اتوبان مدرس نزدیک خروجی صدر یه پسر جوون با یه مزدا زد پشت یه پیکان که راننده اش یه پیرمرد بود. درست کنار من. چون خیلی ترافیک بود و ماشینها با سرعت کم در حال حرکت بودن، پیکان هیچ صدمه ای ندید. هر دو پیاده شدن و وقتی که پسر جوون دید که اتفاق خاصی نیفتاده از پیرمرد معذرت خواهی کرد و رفت سوار ماشینش شد. اما پیرمرد شروع کرد به داد و بیداد و دعوا کردن. اون پسر شیشه ماشینشو داد بالا و صدای موسیقیش رو بلند کرد. یه موتور سوار هم راننده پیکان رو سوار ماشینش کرد. ماشینها آروم آروم درحال حرکت بودن اما اون پیرمرد در حالي كه تا كمر از شيشه ماشين بيرون اومده بود هرچی حرف (اگه اسمشو حرف بشه گذاشت) زشت بود حواله اون پسر کرد. حالا تمومش هم نمی کرد. تمام خانواده اعم از مادر، خواهر، عمه و...رو زیر و رو کرد. حرصم گرفته بود. می خواستم بهش بگم اگه زورت میرسه، اگه عرضه شو داری به خودش فحش بده چیکار به خانواده ش داری. اصلا نمی تونم درک کنم که وقتی یکی یه کار خلاف انجام میده به جای اینکه خودش رو محاکمه کنن یا اگه حرفی هم می خوان بزنن به خودشون بزنن هر تهمت ناروا رو به خانواده اش بزنن. همه اونقدر راحت از این کلمات استفاده می کنن انگار دارن سلام و احوال پرسی می کنن. در خیلی مواقع مثلا وقتی که تو تاکسی های خطی میشینم تا تاکسی پر بشه صدای راننده ها رو میشنوم که تو جملاتی که به عنوان شوخی و خنده مطرح می کنن از هر ده کلمه نه تاش حال آدم رو به هم میزنه. همین دیروز نزدیک بود سرویس ما و یه موتور سوار تصادف کنن. وقتی موتور سوار تونست خودش رو خیلی سریع کنار بکشه جلوی تمام افرادی که تو سرویس بودن و بيشترشون هم خانم بودن از همین کلمات نثار راننده بیچاره کرد. این چیزا خیلی زیاده. ما هم دیگه چشم و گوشمون پره. دیگه عادت کردیم. اصلا اگه یه روز تو خیابون نشنویم که دو نفر به هم از این حرفا بزنن تعجب می کنیم.
*
پ.ن.1 مگه خر، الاغ ، بیشعور یا خیلی فحشهاي دیگه كه با ادبى هستن چشونه که باید حتما از این لغات استفاده بشه. توهین توهینه دیگه.
ه
*
پ.ن.2 (داغ دام تازه شد...) اونوقت رفتن ما به استادیوم به خاطر فتوای علما ممنوع میشه مگه اینجوری نیست که هر روز کلی از این حرفا تو خیابون میشنویم، اونجا هم مثل خیابون...ه

Saturday, May 20, 2006

 

دفتر خاطرات

وقتی چهارده سالم بود تحت تاثیر کتابهایی که اون موقع می خوندم (جو گیر خودمون) تصمیم گرفتم که یه دفتر خاطرات بخرم و خاطراتم رو توش بنویسم. با خودم فکر میکردم که مگه دزیره از اول که خاطراتش رو نوشت می دونست که یه روزی ناپلئون سر راهش قرار می گیره و بعد هم نوشته هاش یه کتاب میشه؟؟؟ خدا رو چی دیدی شاید یه روز یکی هم سر راه من قرار گرفت و آخرش یه وزیری، نماینده ای، رئیس جمهوری، چیزی از آب در اومد و خاطرات من رو هم کتاب کردن. خلاصه از اون روز شروع کردم به نوشتنه خاطراتم . اولش یه سری اتفاقات روز مره بود و خسته کننده. تا اینکه یه شب منزل یکی از آشناها که خونشون تو خیابون آجودانیه بود دعوت شدیم. پارک شطرنج درست روبروی كو چه شون بود با مريم دختر صاحب خونه رفتیم اونجا. داشتیم اونجا بدمینتون بازی می کردیم که باغبونه اومد دعوامون کرد که از چمنها بریم بیرون. یه دفعه سر و کله یه سوپر منه خوش گل و خوش تیپ پیدا شد و با خنده و چشم و ابرو از آقاهه خواست که بزاره ما اونجا بازی کنیم. بعد هم هی این پا و اون پا میکرد که یه جوری بدونه اینکه مريم متوجه بشه شماره شو بهم بده(اون موقع ها که مثل الان نبود که همه اینقدر راحت باشن). اون شب اونقدر تو پارک موندیم که اومدن دنبالمون. بعدشم مريم کلی به مادر و پدرم اصرار کرد که اونجا بمونم. منم که از خدام بود ولی چیزی به روم نمی آوردم. بالاخره هم موندگار شدم. چند روزی که اونجا بودم عصرا ميرفتيم پارک و هي اون پسر رو میدیدم . همش شده بود قایم موشک بازی . نه موقعیتی پیش میومد که بتونه شمارشو بهم بده نه من جراتی داشتم که دست از پا خطا کنم و خودم موقعیتشو به وجود بیارم. خلاصه تو اون مدت نتونستم دو کلمه باهاش حرف بزنم. بالاخره رفتم خونه و تمام اتفاقات رو تو دفترم نوشتم. با توجه به کتابهایی که خونده بودم سعی می کردم تمام جزئیات از آب و هوا و موقعیت مکانی و زمانی گرفته تا کوچکترین کلمه و علم و اشاره رو یادداشت کنم. يه چند روزي گذشت...تا اينكه يه روز كه رفته بودم سر كمد مامانم يه دفه دفترم رو اونجا ديدم. خودم حساب كار خودم رو كردم. همون روز هم چنان شري به پا شد كه از هر چي خاطره نوشتن بود پشيمون شدم. تا يك ماه هم مامانم باهام حرف نمي زد و همشم به بي جنبگي محكومم مي كرد. از رو نرفتم ولي اين بار به يه روش ديگه . از اون به بعد تمام اتفاقات رو با يك سري علامت كه فقط خودم متوجه مي شدم تو تقويم هاي كوچيك جيبي مي نوشتم. ديگه خيالم راحت بود كه كسي نمي فهمه چي توش نوشتم...ه
*
*
هنوزم اون تقويم ها رو دارم. هنوزم تمام خاطراتم رو با همون علامتها دوره مي كنم.
ه

Saturday, May 13, 2006

 

باران

نظرتون راجع به تغییر اسم وبلاگم چیه؟ به نظرم باران خیلی زیاده. بعضی جاها که میرم کامنت بذارم قاطی پاطی میشیم باهم دیگه...ه

Thursday, May 11, 2006

 

وقتی آرایه دلش گرفته بود، بهش یه راه حل گفتم که همیشه در مورد خودم جواب میداد. بهش گفتم یه آهنگی که خیلی دوست داره رو با هدفون گوش بده و صداش رو تا آخر زیاد کنه و خودشم شروع کنه باهاش به خوندن. اما این بار اونم دیگه جواب نمی ده...ه

دلم گرفته. خیلی زیاد. خیلی بده آدم هر کاری از دستش بر میاد برای کسی انجام بده و اونوقت اون به جای قدردانی، فقط به خاطر یه نفر دیگه، به خاطر یه آدمی که هیچ نقشی تو زندگی هیچ کدوممون نداره، همه کارات رو نا دیده بگیره. انتظار تشکر نداشتم و ندارم. اما حس می کنم زیادی از خودم مایه گذاشتم. شاید کار اون درسته و کار من غلط. شاید نباید بیشتر از این ازش توقع داشته باشم. شاید من باید روشم رو عوض کنم. من باید یه آدم دیگه بشم. ولی نمیشه.ه


فکر کردمه معلومه چی می خوام بگم. منظورم سی دیه جدید ابی بود. که این چند وقت خیلی لحظه هامو پر کرده.ه

Monday, May 08, 2006

 

وای که چقدر این چند روزه با "صدام کردی" و "بگو نه" حال کردم. اصلا ازشون خسته نمی شم.ه

Saturday, May 06, 2006

 

تلفن

این تلفن (منظورم تلفنه ثابته نه موبایل) که این روزا اینقدر بی ارزش شده و هوو سرش اومده، قدیما نقش مهمی تو زندگی ما داشت. اون موقع ها که موبایل و اس ام اس و چت و ایمیل و... نبود با این تلفن کلی حال میکردیم. اون موقعی که میگم مربوط به 6 یا 7 ساله پیشه. که تلفنها کالر آی دی نداشت و نمی تونستیم بفهمیم اونور خط کیه. یادش به خیر. چقدر پسر دختر خاله بابا رو سر کار گذاشتم . اونم فکر می کردم من دوست دختر قدیمی اش هستم و دوباره برگشتم که باهاش دوست بشم و داشت کلی حال میکرد. یه بارم از بیکاری رو آوردم به اذیت کردنه خانم همسایه که در عرض یک ساعت قالی شویی جردن و آژانس و کارگرسوپرمارکت سر کوچه رفتن در خونشون رو زدن. (این یکی رو وقتی فهمیدم چقدر ترسیده، تا چند روز عذاب وجدان داشتم) ، همیشه وقتی با دخترهای فامیل یا دوستای مدرسه خونه یکی جمع می شدیمو می تونستیم مامانو دک کنیم میفتادیم رو تلفن و هرجایی که گیرمون میومد زنگ می زدیم و مزاحم می شدیم و کلی می خندیدیم ،مهمترین خاطره مربوط میشه به مشکل پیدا کردنه تلفنه آقای همسایه و خط رو خط افتادن دائمی تلفن اونا و ما. بعدا به مرور زمان که حرفاشو گوش میکردم فهمیدم که این آقای سی ساله که تنها زندگی می کنه به تعداد موهای سرش دوست دختر داره و برای همشون میمیره و همشون هم برای اون میمیرن و همشون هم فکر می کردن که فقط خودشون تنهایی برای این آقا میمیرن و ... البته بگم که بعضی وقتا این مزاحمت ها شامل حال خود ما هم می شد. ممکن بود کلی هم غر بزنیم اما خداییش هیچ کدوممون بدمون نمیومد. اما حالا دیگه از این خبرا نیست. اونایی که الان از این وسیله استفاده می کنن هیچ وقت قدرشو به اندازه ما نمی دونن. ه
*
از بس اه و ناله كردم خودم هم خسته شدم الانم نفهميدم چي شد كه شد. ه

وقتی که می تونم بنویسم، هیچ مطلبی به ذهنم نمیاد و باید کلی فکر کنم تا بتونم بنویسم. وقتی که نمی تونم بنویسم، اونقدر مطلب تو ذهنم هست که دارم بال بال می زنم زودتر بنویسمشون. ای...یادش به خیر... بیست خط بیست خط مطلب می نوشتم...ه
.
پ. ن . قالب وبلاگم رو عوض کردم اما فایده ای نداشت. البته چون قالب قبلیم رو دوست داشتم دوباره این یکی رو هم مثل اون تغییر دادم.:(ه

Wednesday, May 03, 2006

 

میشه به من کمک کنید؟؟؟ من اگه بخوام اسباب کشی کنم به بلاگفا، می تونم آرشیو و کامنتهام رو با خودم ببرم؟؟؟

This page is powered by Blogger. Isn't yours?