Saturday, August 29, 2009

 

وقتی آدم گ..گیجه میگیره

الان درست از همون زمانهاست...از همون مواقع که اون بالا گفتم. یک هفته است که برگشتم سر کار و میبینم که بله...هرچی رشته کرده بودم پنبه شده...دوباره باید برای بدست آوردن تمام چیزهایی که قبل از رفتم به مرخصی داشتم حرص بخورمو چونه بزنم و احتمالا چونه پایین بیارم. محیط دولتیه دیگه از این بهتر نمیشه. عین لاشخور منتظرن که یکی نباشه تا بریزن سر اموالش و همه رو به تاراج ببرن و یه عده هم که زورشون بیشتر می چربه و یا پررو تر هستن برای بدست آوردن سمت و مقام آدم که با زحمت به دستش آورده از انجام هیچ کاری دریغ نکنن. هر چند که سمت من تا برگشتنم محفوظ موند و وقتی اومدم یه راست پشت میز خودم و با همون سمت قبلیم نشستم...ه


این پستو یادتونه؟ چون اون موقع وبلاگم یه مرگش شده بود و پستی که یه کم طولانی میشد رو آپ نمی کرد مجبور شده بودم تیکه تیکه بنویسمش این جوری: 1-2-3-4-5-6. حالا این پروژه داره تکرار میشه...اون خونه رو گذاشتیم برای فروش و امشب قراره یه خونه دیگه 18 متر بزرگتر و در یک جای بهتر قولنامه کنیم. با این تفاوت که این دفعه تمام کارها دوبرابر میشه. چون علاوه برمشکلات خرید خونه جدید، باید تمام کارهای مربوط به فروش خونه قبلی رو هم انجام بدیم. رو تمام پس اندازها و وامهایی که می تونیم بگیریم و حتی فروش یه مقداری از طلاهای من و فروش ماشین و یا اگر شد تعویض اون با یه ماشین ارزونتر و کمکهای نقدی دیگران و ... خلاصه هرچیز دیگه ای که بشه از توش پول در آورد هم حساب کردیم. حالا تا موعد محضر و سند زدن دوندگی ها و حرص خوردنها جهت جور کردن کل این مبلغ ناچیز شروع میشه. تفاوت عمده این دفعه با دفعه قبل هم اضافه شدن مسئولیت و کارهای فندقی به کلیه کارهای قبلیه...ه

لعنتی همین حالا باید اتفاق بیفته؟؟؟ تو این هاگیر واگیر...؟ بعد از این همه سال که رانندگی می کنم و تا حالا یه نقطه رو هیچ ماشینی ننداختم الان که دم فروش این ماشینه باید دنده عقب برم تو تیر چراغ برق؟؟؟ (به خودت بخند) حالا به تمام کارها درست کردن ماشین و به تمام هزینه ها، هزینه صافکاری و تعمییرش هم اضافه میشه.ه

امروز صبح مشاور املاکیی که واسط ما و فروشنده خونه است تماس گرفته و یه مبلغ نجومی رو برای کمیسیون خودش درخواست کرده و گفته که چنانچه امشب موقع نوشتن قولنامه کل این مبلغ رو بصورت نقدی بهش ندیم دیگه از خونه خبری نیست. ما هم که بعد از گشتن بین اون همه خونه های اجق وجق، همین یه خونه چشممون رو گرفته و فقط این یکی به نظرمون بی عیب و نقص اومده چاره ای جز تن دادن به خواسته این نامرد نداریم.ه

احتمالا با این وضعیت مالی مجبوریم ماه رمضون رو تا اطلاع ثانوی تمدید کنیم، چون چیزی دیگه برای خوردن نداریم...ه
.
پ.ن: برای کسانی که ایمیلشون رو داشتم عکس فندقی رو فرستادم، هرکی عکسش رو می خواد لطفا یه ایمیل برام بفرسته
.


Sunday, August 23, 2009

 

آشنایی با فندقی

همه چیز خیلی تند و سریع پیش رفت. اونقدر که هنوز هم وقتی نگاهش می کنم باورم نمیشه این پسر کوچولو که حالا دیگه برای رسیدن به چیزهای اطرافش سعی می کنه و سینه خیز خودش رو به هرچی که کنجکاوش می کنه می رسونه، پسر منه. تو این هفت ماه یک لحظه هم ازم جدا نبوده. از لحظه لحظه بیداریهاش لذت بردم و با صدای نفسهاش و وول خوردن های توی خوابش زندگی کردم. هیچوقت فکر نمی کردم منی که تا حالا بچه ای رو بوس نکردم و هرجا هر طوری که می تونستم از حضور بچه ها در جمع جلوگیری می کردم و کلا بچه ها رو مایه عذاب و دردسر می دونستم و خیلی وقتها با خیلی هاشون برخورد لفظیو یه موقع هایی هم فیزیکی (این قسمت رو بعد از ازدواج سعی کردم ترک کنم) میکردم حالا این پسر کوچولو نفسم بشه و از خیلی چیزها برای راحتی و آسایشش بگذرم...ه

الان دیگه حسابی بزرگ شده. از همون روز اول تو بیمارستان سرش رو، رو به بالا میبرد و به اصطلاح قدیمی ها گردن میگرفت. هرچند که خیلی زود خسته میشد و سرش رو مینداخت. صبح روز شش روزگیش بندنافش افتاد. از ده روزگی به بعد شب تا صبح کامل می خوابید و فقط تو خواب شیر می خورد برای همین هم مشکل شب بیداری و بی خوابی کشیدن نداشتم. چند روز مونده به تموم شدن پنج ماهگیش (17/03/88 برای خودم که یادم نره) برای اولین بار دمر شد و درست دو ماه بعدش (17/05/88) تونست سینه خیز بره و توپ قرمزش رو برداره. اوایل اصلا بلد نبود چیزی رو تو دستش بگیره ولی تو چهار ماهگی دیگه کم کم یاد گرفت. دوتا دندون پایینش هم یه کم دراومده که اولین نشونه هاش درست دو روز مونده با پایان هفت ماهگیش بیرون زد. راه پله ها رو میبینه ذوق میکنه و از گلو می خنده. بعضی وقتها اونقدر از دیدن بعضی چیزها ذوق می کنه که گلوش درد میگیره و به سرفه میفته. تا حالا چند بار مسافرت رفته. اولین مسافرتش عید بود که چند روز اولش رفتیم شمال و آخرهاش هم رفتیم اصفهان و شهرکرد.حدود دوسه هفته پیش هم باز رفتیم اصفهان و شهرکرد که سومین و فعلا آخرین مسافرت فندقی بود( با اسم هیراد نتونستم ارتباط برقرار کنم. برام خیلی نا آشناست. اما چون بابک فندوقی صداش میکنه و به نظر خودم هم به قیافه اش خیلی میاد اینجا به همین اسم صداش می کنم)...ه

بگذریم... نمی خوام هی راه بیفتم بیام اینجا بگم دیروز این کار رو کرد و امروز این صدا رو ازخودش در آورد و فردا قراره فلان کار رو بکنه. از این خبرها نیست. اینها توضیحاتی بود برای اینکه شما بیشتر با فندقی و شخصیتش آشنا بشین :) ه

دلم برای همه تنگ شده بود. گهگداری بهتون سر میزدم اما با وقت کم و اینترنت نفتی خونه خیلی کم پیش میومد. این مدت از خیلی چیزها دور بودم. فندقی باعث شده بود نه به کارم فکر کنم نه به تغییراتی که تو محیط کار پیش میومد و بهم خبر میدادن. از اوضاع سیاسی هم حسابی دور بودم و اطلاعاتم در حد بحثها و حرفهایی بود که دیگران در مهمانی ها میزدند. اما تا دلتون بخواد مثل دوران حاملگیم مهمونی و عروسی و تولد رفتم و قر دادم . کلا تو خونه خیلی خوش گذشت. هفت ماه بعد و یک ماه قبل از زایمان تو مرخصی بودن اون هم از نوع با حقوقش به علاوه یه عالمه گردش و تفریح حتی با بچه، ارزشش رو داشت که به دومی و سومی هم فکر کنم :) همینجوری پیش برم بازنشسته میشم دیگه. مگه نه؟


This page is powered by Blogger. Isn't yours?