Sunday, August 23, 2009

 

آشنایی با فندقی

همه چیز خیلی تند و سریع پیش رفت. اونقدر که هنوز هم وقتی نگاهش می کنم باورم نمیشه این پسر کوچولو که حالا دیگه برای رسیدن به چیزهای اطرافش سعی می کنه و سینه خیز خودش رو به هرچی که کنجکاوش می کنه می رسونه، پسر منه. تو این هفت ماه یک لحظه هم ازم جدا نبوده. از لحظه لحظه بیداریهاش لذت بردم و با صدای نفسهاش و وول خوردن های توی خوابش زندگی کردم. هیچوقت فکر نمی کردم منی که تا حالا بچه ای رو بوس نکردم و هرجا هر طوری که می تونستم از حضور بچه ها در جمع جلوگیری می کردم و کلا بچه ها رو مایه عذاب و دردسر می دونستم و خیلی وقتها با خیلی هاشون برخورد لفظیو یه موقع هایی هم فیزیکی (این قسمت رو بعد از ازدواج سعی کردم ترک کنم) میکردم حالا این پسر کوچولو نفسم بشه و از خیلی چیزها برای راحتی و آسایشش بگذرم...ه

الان دیگه حسابی بزرگ شده. از همون روز اول تو بیمارستان سرش رو، رو به بالا میبرد و به اصطلاح قدیمی ها گردن میگرفت. هرچند که خیلی زود خسته میشد و سرش رو مینداخت. صبح روز شش روزگیش بندنافش افتاد. از ده روزگی به بعد شب تا صبح کامل می خوابید و فقط تو خواب شیر می خورد برای همین هم مشکل شب بیداری و بی خوابی کشیدن نداشتم. چند روز مونده به تموم شدن پنج ماهگیش (17/03/88 برای خودم که یادم نره) برای اولین بار دمر شد و درست دو ماه بعدش (17/05/88) تونست سینه خیز بره و توپ قرمزش رو برداره. اوایل اصلا بلد نبود چیزی رو تو دستش بگیره ولی تو چهار ماهگی دیگه کم کم یاد گرفت. دوتا دندون پایینش هم یه کم دراومده که اولین نشونه هاش درست دو روز مونده با پایان هفت ماهگیش بیرون زد. راه پله ها رو میبینه ذوق میکنه و از گلو می خنده. بعضی وقتها اونقدر از دیدن بعضی چیزها ذوق می کنه که گلوش درد میگیره و به سرفه میفته. تا حالا چند بار مسافرت رفته. اولین مسافرتش عید بود که چند روز اولش رفتیم شمال و آخرهاش هم رفتیم اصفهان و شهرکرد.حدود دوسه هفته پیش هم باز رفتیم اصفهان و شهرکرد که سومین و فعلا آخرین مسافرت فندقی بود( با اسم هیراد نتونستم ارتباط برقرار کنم. برام خیلی نا آشناست. اما چون بابک فندوقی صداش میکنه و به نظر خودم هم به قیافه اش خیلی میاد اینجا به همین اسم صداش می کنم)...ه

بگذریم... نمی خوام هی راه بیفتم بیام اینجا بگم دیروز این کار رو کرد و امروز این صدا رو ازخودش در آورد و فردا قراره فلان کار رو بکنه. از این خبرها نیست. اینها توضیحاتی بود برای اینکه شما بیشتر با فندقی و شخصیتش آشنا بشین :) ه

دلم برای همه تنگ شده بود. گهگداری بهتون سر میزدم اما با وقت کم و اینترنت نفتی خونه خیلی کم پیش میومد. این مدت از خیلی چیزها دور بودم. فندقی باعث شده بود نه به کارم فکر کنم نه به تغییراتی که تو محیط کار پیش میومد و بهم خبر میدادن. از اوضاع سیاسی هم حسابی دور بودم و اطلاعاتم در حد بحثها و حرفهایی بود که دیگران در مهمانی ها میزدند. اما تا دلتون بخواد مثل دوران حاملگیم مهمونی و عروسی و تولد رفتم و قر دادم . کلا تو خونه خیلی خوش گذشت. هفت ماه بعد و یک ماه قبل از زایمان تو مرخصی بودن اون هم از نوع با حقوقش به علاوه یه عالمه گردش و تفریح حتی با بچه، ارزشش رو داشت که به دومی و سومی هم فکر کنم :) همینجوری پیش برم بازنشسته میشم دیگه. مگه نه؟


Comments: Post a Comment



This page is powered by Blogger. Isn't yours?