Thursday, November 27, 2008

 

همیشه شعبون...یه بار هم رمضون

خب همیشه که نمیشه آدم وبلاگ خوب و پر محتوا و آموزنده یا وبلاگ خاطرات گذشته و عشقهای سوزان واتفاقهای روزمره بخونه...یه موقع هایی هم پیش میاد که دلش یه وبلاگ از اون نوع می خواد. از اونهایی که نویسنده اش یه کم بیشتر از خاطرات روزمره می نویسه. مثل وبلاگ یه دختر فراری یا یکی مثل اون پسره عرفان که از اون راهها کسب درآمد می کرد و راضی هم بود. چه میدونم از همون وبلاگها دیگه. قبلا هم گفته بودم که اصولا آدم بی ادبی نیستم. خب چیکار کنم الان زبونم نمی چرخه بگم از کدومها. حالا نه اینکه خودم دلم بخواد بخونم ها... نه. اصلا...منو این حرفها... همینجوری می گم. یعنی می گم بالاخره یکی پیدا میشه که دلش مطالب اونجوری هم بخواد، (عجب آدمهایی پیدا می شن!)...حالا میگن هیجان داره، کنجکاوی زیاد می کنن. فضولن...نمی دونم... من که جاشون نیستم بدونم. تازه اگه یکیشون رو می دیدم می گفتم خب برو بشین پای ماهواره ببین چه جوریه یا فیلمهاش که همه جا ریخته یه جوری سر و تهشو هم بیار دیگه. حتما باید وبلاگش رو بخونی؟ من که خودم یکی دو تا سراغ داشتم که حالا دیگه نمی نویسن. نه اینکه علاقه داشته باشم به خوندنش ها...نه فقط می خوندم ببینم چه جوریه...همین

پ.ن: "شب عروسی بعد از مراسم عروسی تو اتاق چی کارکنم" : اینو تو گوگل جستجو کرده.، سر از اینجا در آورده


Monday, November 24, 2008

 

نه اینکه نخوام بنویسم ها...نه، ولی اونقدر گرفتارم که نمی فهمم کی شب میشه. آخه تا چند روز دیگه میرم مرخصی و باید کارهای ناتمومم رو تموم کنمو بقیه اش رو هم به همکارام بسپرم. باید همه چیز رو آموزش بدم و جای هرچیزی رو بگم کجاست تا بعدا دنبال فایلها و اطلاعات نگردن. کارهای خونه و این فسقلی هم که تمومی نداره. تازگیها هم نمی دونم چرا شبها خوابم نمیبره. نه اینکه فسقلی نذاره ها، مثل خواب زده ها خوابم نمیبره. این الناز هم اونقدر خوابهای بی ناموسی دید و اومد تعریف کرد که بالاخره ما رو هم از راه بدر کرد و دیشب از اون خوابها دیدیم. سر فرصت با یه پست درست و حسابی برمی گردم.

ه

Saturday, November 15, 2008

 

چیکار میکنه این فسقلی هنوز نیومده

پنجشنبه و جمعه حسابی کار کردیم...البته بیشتر بابک...من هم اون وسطها میپلکیدم و سعی می کردم یه جوری خودم رو فعال نشون بدم ولی عملا کاری ازم بر نمیومد. برای آماده کردن اتاق این فسقلی باید یه سلسله جابجایی های مقدماتی رو زنجیروار انجام بدیم. اتاق کار، مطالعه یا هر چیز دیگه ای که اسمش رو میذارید باید خالی بشه، کاغذدیواری و موکت هم بشه چون سرامیک برای بچه خطرناکه. اما کامپیوتر و کتابخونه و اون همه خرت و پرت رو کجا باید میبردیم؟ خونه ما انباری نداره ما هم به جاش اتاق کوچیکه که شکل ال داره رو انباری کرده بودیمو هرچی خرت و پرت و کارتون و جعبه و چیزهای اضافی داشتیم رو گذاشته بودیم اونجا. دیروز این اتاق انباری رو ریختیم بیرون. نصف بیشتر وسائل رو ریختیم دور. تمام اون چیزهایی که تو این مدت استفاده نکرده بودیم و فکر می کردیم یه روزی به درد می خوره منتقل شد به پشت در کوچه. تا میرفتیم و برمیگشتیم که سری بعدی رو بذاریم بیرون ناپدید می شدن. وای که چه حالی هم میده این دور ریختن. فقط چند تا تیکه چیزهایی که به درد بخور و یا قیمتی بودن رو نگه داشتیم که همه رو چیدیم روی یه میز که درون قسمت ال مانند اتاق گذاشتیم. (نمی دونم به اون قسمت چی باید بگم) حالا می خوام جلوش رو یه پرده ای چیزی بزنم و اونجا رو بپوشونم و از بقیه اتاق که بصورت مستطیل هست استفاده کنم. میز کامپیوتر و کتابخونه هم طی چند روز آینده باید منتقل بشه به این اتاق تا اتاق نی نی خالی بشه. شاید بخوایم اتاق خودمون رو با اتاق نی نی عوض کنیم اما اول باید خالی بشه تا بعد تصمیم بگیریم. تخت و کمدش هم فردا آماده میشه اما چون اتاق آماده نشده به فروشنده گفتم صبر کنه و فعلا نیارتشون تا خبرشون کنم. تقریبا تمام خریدها انجام شده اما باز هم چون اتاق آماده نبود هر کدوم رو یه جا گذاشتم. هر وقت که چیدمشون حتما عکشون رو میذارم. الان به ذهنم رسید که از همه مراحل این جابجایی ها عکس هم بگیرم ولی حیف شد از اتاق کوچیکه قبل از مرتب شدنش عکس ندارم. عکس هم میشدها! به هوای اینکه به زودی قراره مرتب بشه از مدتها قبل هر چیزی رو همون وسط گذاشته بودم. جای راه رفتن نبود ولی خب حیف که عکس نگرفتم. الان فقط باید چند تا اسباب بازی براش بخیریم و یه چند تا لباس برای موقعی که یه کم بزرگتر میشه. چون تو زمستون به دنیا میاد بیشتر لباسهای سایز صفر تا سه ماهش زمستونی و ضخیم هستن. تاریخ به دنیا اومدنش رو بهتون نگفتم نه؟ دکتر فعلا گفته بیست و پنجم دی اما ممکنه تغییر کنه. یعنی درست دو ماه دیگه یه نفر دیگه به جمع خانواده مون اضافه میشه و میشیم سه نفر.

دیگه می مونه کارهای خودم. پنجشنبه صبح با بابک رفتیم یه خرید کلی انجام دادیم. از هرچیزی که خراب شدنی نبود مثل رب، روغن، پودر ماشین، شامپو و....خلاصه چیزهایی مثل این یه عالمه خریدیم و انبار کردیم تا کمتر مجبور شیم بریم خرید. بعد از اومدن فسقلی رفت و آمد زیاد میشه و مهمون زیاد میاد خونمون. مونده پر کردن فریزر از سبزی های مختلف خورشی و غیر خورشی که کار خانمیه که همیشه این کار رو انجام میده . فقط باید بهش سفارش بدم. می بینید چقدر خونه دار شدم. دارم فکر همه جا رو می کنم. دیگه چیکار باید انجام بدم؟؟؟ شماها که تجربه دارید بهم کمک کنید و اگه کاری باید انجام بدم بهم بگید. بقیه فعالیتها رو پس از انجام براتون حتما توضیح می دم.ه

پ.ن: نمیدونید تمام این کارها رو بابک با چه عشقی انجام میده. خودم هم دوست دارم اما بابک یه جور دیگه است. هرچیزی که می خریم و میاریم رو با احتیاط باز می کنه و وقتی نگاهش می کنه ضعف می کنه. فکر کنم تو نگه داری فسقلی مشکلی نداشته باشم. همش بغل باباش باشه و من راحت باشم ;) ه

پ.ن: فقط چند روز دیگه وقت داریم تا از آرامش زندگیمون استفاده کنیم. هر وقت می خوایم بخوابیم. هر جا می خوایم بریم. هر چی می خوایم ببینیم و خلاصه بر اساس میل و اراده خودمون تصمیم بگیریم. از دو ماه دیگه به بعد دیگه این خبرها نیست. ه

پ.ن: روز یکشنبه هفته پیش رفتیم کنسرت مانی رهنما، مهران مدیری، رضا یزدانی و علیرضا عصار. ما بلیط پونزده هزارتومنی خربده بودیم اما ییهو یه نفر کل خانواده مون رو دعوت کرد اونجا. اون هم کجا؟ جایگاه وی آی پی یعنی بلیط پنجاه هزار تومنی. آی حال داد. بلیط خودمون رو هم دادیم به دو نفر دیگه که در بدر دنبال بلیط بودن. کلی حال کردن. کنسرتشون هم جالب بود. با اینکه از نظر صدا گوش آدم کر می شد اما بد نبود. اون شب رضا کیانیان، محمدرضا شریفی نیا، پژمان بازغی و مسعود کیمیایی مهمونهای ویژه بودن که دو ردیف جلوتر از ما نشسته بودن. عصار که حرف نداشت. آره بارون میومد مهران مدیری رو هم دوست داشتم. کلا بقیه اش به غیر از رضا یزدانی خوب بود.ه

پ.ن: من و بابک هم به جمع لاست بینان اضافه شدیم.ه


Monday, November 03, 2008

 

روزهای آخر یادته؟

سلام
اينكه حاج باران يا تو اينقدر عاشقانه هاي عشق اولتان خوب به يادتان مياد منو متعجب ميكنيد من تقريبا هيچيش يادم نمياد
صادق Homepage 10.27.08 - 5:26 am
.
*****************************
سلام

نمی دونم عشق اولی که ازش میگی کی بوده؟ کجا دیدیش؟ چقدر دوستش داشتی؟ چقدراین عاشقی طول کشیده؟ چقدر بهش وابسته شدی؟ چرا ازش دور شدی؟ و چقدر در فراغش درد کشیدی؟

حاج باران در عاشقانه آرامش لحظه به لحظه اش رو توضیح داد. از نظر احساسی خیلی وقتها بهش نزدیک بودم. بعضی شرایطش رو با تمام وجود درک میکردم. انگار خود خودم بودم...ه

اما اون چیزی که باعث میشه هیچوقت هیچی یادم نره، جزئیات لحظه به لحظه اش یادم بمونه، خوب یادم بیاد که کی کجا رفتیم، چی خوردیم، چی خریدیم، چی گفتیم، من چی پوشیده بودم، اون چی پوشیده بود، کی خداحافظی کردیم و یا اون احساسی که اون لحظه داشتم رو دوباره زیر پوستم عین عین همون موقع حس کنم، چرا گریه کردم، از ته دل خندیدم، ذوق کردم، دلم لرزید، عصبانی شدم، حسودی کردم، بی تفاوت بودم، تا عرش پرواز کردم، تا فرش سقوط کردم، همه و همه به خاطر تلاشی بوده که برای بوجود اومدن اون لحظه ها کردم. زمان خیلی عوض شده. سیزده سال از اولین باری که باهاش حرف زدم میگذره. اون موقع نه فقط برای من بلکه برای اکثر هم سن و سالهای من محدودیت این نوع ارتباط وجود داشت. مثل الان نبود که حتی بچه های دبستانی هم موبایل داشته باشن و بچه های راهنمایی دوست پسرشون رو خیلی راحت به پدر و مادرشون معرفی کنن. دوستهای دبیرستانی هم به سختی به هم اعتماد می کردن و از دوست پسرهاشون حرف میزدن. وقتی شونزده سالم بود برای یه تلفن حرف زدن باید کلی منتظر می موندم تا موقعیتش پیش بیاد. تنها باشم، مامانم بره خرید. یه وقت کسی سر زده نیاد، کسی زنگ نزنه بگه چقدر تلفنتون اشغال بود و خیلی چیزهای دیگه...بیرون رفتن هم که دیگه بماند. کی برم بیرون؟ با اون وضعیتی که هر جا می خواستم برم منو میبردن و میاوردن، تمام مدت دبیرستان با سرویس میرفتم و میومدم و جور کردن یه موقعیت که کسی بهم شک نکنه و اعتبارم پیش خانواده ام زیر سوال نره خیلی سخت بود. می دونی یه فرق عمده ای که اون موقع با الان داشت همین اعتبار بود. برام خیلی مهم بود که کسی بهم شک نکنه. پدر و مادرم بهم اعتماد داشتن و کلی قبولم داشتن برای همین اگه متوجه چیزی میشدن آبروم می رفت. هرچند که فکر می کنم مامانم بو برده بود اما به روم نمی آورد. خوب یادمه اولین باری که باهم رفتیم بیرون قبل از امتحان ثلث سوم زبان بود. تو امتحانات دیگه سرویس تعطیل میشد و خودمون باید میرفتیمو میامدیم. برای همین تا اومدم بیرون از همون کیوسک تلفنی که گفتم بهش زنگ زدم و چند دقیقه بعد اومد دنبالم. می دونی چه هیجانی داشتم؟ نه نمی دونی. هیجانی که هر کس فقط تو شرایط خودش می تونه تجربه کنه. موقع سوارماشین شدن زانوهام میلرزید و کلی سعی کردم تا خودم رو خونسرد نشون بدم و اون چیزی متوجه نشه که حتما شد. از نگاه کردن به چشماش خجالت می کشیدم. می دونی یعنی چی؟ نه نمی دونی. این شرمی بود که بعید می دونم الان تو چشمهای عشاق این دور و زمونه پیدا بشه و اون خیلی خوب این موضوع رو درک کرد. برای هر کدوم از دیدارهامون زحمت کشیدم. با وسواس لباس انتخاب کردم. رو گفته هام دقت میکردم. برای کادوهایی که میگرفتم از مدتها قبل وقت میذاشتم و بعد از هر دیدار تا مدتها اون رو دوره میکردم.....حالا دیگه گذشته و من هنوز اون حسهام رو تجربه می کنم. نمی خوام الان راجع به آخرش و اینکه چی شد که هر کدوم راه خودمون رو رفتیم و یا اینکه خوب شد بهم نرسیدیم یا بد توضیح بدم. اما با اطمینان کامل میگم که وجود اون آدم در گذشته من، رو زندگی الانم کوچکترین تاثیری نداره. هیچ دلیلی نداره چون در قدیم یه نفر دیگه رو دوست داشتم الان بابک رو دوست نداشته باشم اون هم اینقدر زیاد. اون الان یه خاطره خوبه که همیشه من رو یاد یه دورانی از زندگیم میندازه که دیگه برنمی گرده. دوران نوجوونیم. دوران تجربه حسهای جدید و البته با یه آدم خوب که ایده آل خودم بود. دیگه نمی دونم بیشتر از این چه جوری توضیح بدم و آیا منظورم رو خوب رسوندم یا نه ولی ممنونم از کامنتت که باعث شد که خودم هم به اینکه واقعا چرا تمام جزئیات یادمه فکر کنم.ه

من و تو یادت میاد ما نشدیم؟
یادته حتی یه لحظه از هم جدا نشدیم؟
من و تو یادت میاد با هم بودیم؟
یادته همدم درد هم بودیم؟
من و تو یادت میاد پنج شنبه ها؟
توی اون پارک جلوی فوارره ها
من و تو یادت میاد حرفهامونو؟
یادته به هم دادیم دستامونو؟
من و تو یادت میاد می خندیدیم؟
هر دفعه وقتی به هم می رسیدیم
من و تو یادت میاد جدا شدیم ؟
یادته یادته با غصه آشنا شدیم؟
من و تو یادم میاد خاطره ها
رفتی و من موندم و فاصله ها

داریوش


This page is powered by Blogger. Isn't yours?