Tuesday, December 26, 2006

 

بازی

1
کلاس دوم دبستان که بودم يه تخته پاک کن و چند تا گچ از مدرسه مون دزديم. آخه از در پارکينگمون به عنوان تخته استفاده مي کردم. خودم رو به جاي معلممون مي ذاشتم و تصور مي کردم که همکلاسي هام الان مثل کلاس اونجا نشستن. بعد براي هرکي که ازش بدم ميومد منفي مذاشتم.(وقتي دانشجو بودم چندتا ماژيک وايت برد به مدرسه هديه دادم چون ديگه تخته سياه نداشتند)ه
.
2
کلاس اول راهنمايي که بودم از پنجره راه پله ها خونه روبرويي رو ديد زدم. ديدم که پسرشون از نبودن پدر و مادرش استفاده کرده و دوستاش رو دعوت کرده به استخر خونه شون. دوتا دخترهم آورده بودند. آخرش ديدم که دارن به دخترها پول ميدن. ( خيلي چيزهاي ديگه هم ديدم)
ه
.
3
يه بار به خاطر يه گربه مجبور شدم شب تنهايي تو حياط بخوابم...يه بچه گربه رو يه روز آوردم خونه ولي شب ديگه بيرون نمي رفت. اونقدر پشت در سر و صدا کرد که همه سرسام شدند ولي شب تا صبح پيشم راحت خوابيد.ه
.
4
با يک آقاي سي و چند ساله دو هفته دوست بودم اونم فقط تلفني...اصلا همديگه رو نديده بوديم...مي گفت عاشقم شده و از صداقتم خوشش اومده. مدير يک شرکت بود. اما وقتي براي انجام کاري رفت مشهد ديگه بهش زنگ نزدم(فقط من زنگ مي زدم). فکر کنم پونزده يا شونزده سالم بود.ه
.
5
سال سوم دبيرستان دوستم داييش رو بهم معرفي کرد که با هم دوست بشيم. با اون هم فقط دوبار تلفني حرف زدم و هيچوقت نديدمش اما دوستم تا مدتها حرف دوست دخترهاي داييش رو جلوي من ميزد.ه

از موج و خط خطي هاي يک روح به خاطر دعوتشون ممنونم
.
خب... منم پوريا، لحظه، مهتابي، روزانه هاي مريم و رها رو دعوت مي کنم

Wednesday, December 13, 2006

 

توی اين کوچه به دنيا اومديم

همين الان بايد بنويسم. همين الان که پشت در اون خونه قديمي هستم. اگه صبر کنم تا برسم خونه شايد ديگه اين حس رو نداشته باشم. با اينکه ساختمونش جديد شده ولي من هنوز هموني رو مي بينم که 18 سال تموم توش زندگي کردم. يه گوشه تاريک پارک مي کنم و چراغ داخل ماشين رو روشن مي کنم. برام نگاه کنجکاو و يا بدبين عابرهايي که از سرما سرشون رو تو يقه اشون فرو بردن و تو تاريکي و خلوتي کوچه تند تند از کنارم رد ميشن اصلا مهم نيست. الان فقط حسم مهمه...
.
.
بارها تو خلوت خودم به ديدن دوباره تو فکر کردم. نمي دونم چرا؟ دلم تنگ شده؟ نمي دونم...شايد دلم براي نوجووني خودم تنگ شده...يا شايد کنجکاوم تا ببينم تو چه شکلي شدي؟ شايد هم مي خوام حس الانت رو بفهمم؟ به هر حال هنوز اين اتفاق نيفتاده. مي دوني؟ ...امروز اصلا نمي خواستم بيام اينجا. تصميم هم نداشتم بهت فکر کنم. راستش رو بخواي خيلي وقت بود که بهت فکر نکرده بودم. اما انگار همه چيز دست به دست هم داد تا من از اينجا سر دربيارم. اينکه مجبورشم با ماشين برم سر کار و مثل دزدها تو محدوده طرح از اين کوچه به اون کوچه فرار کنم. يا اينکه بعد از ظهر شرکت نرم و مامانم رو ببرم فيزيوتراپي. فيزيوتراپي يک ساعت طول بکشه و من اين مدت منتظر بمونم. آمپر بنزين ماشين هم راهنماييم بکنه. نزديکترين پمپ بنزين، پمپ بنزين ميردامادِ و من مجبوربشم از جلوي خونه شما رد بشم. خب...راستش...مجبور مجبور هم نبودم ولي ... نگاهي به اتاقت ميندازم. پنجره سمت چپ تو آخرين طبقه. مي دونم ديگه اونجا نيستي... ولي من دارم ميبينمت...زياد معطل نمي کنم و حرکت مي کنم. ميام پشت در خونه قديمي خودمون. کوچه تون رو که مستقيم بيام دوتا چهارراه رد بکنم و بعد حدودا دويست متر به سمت چپ بپيچم ميرسم اينجا. ديگه اثري از اون درخت سرو بلند که تو حياط بود نيست. اصلا ديگه اون باغچه بزرگ وجود نداره. ..روزي که براي آخرين بار اتاقم رو نگاه مي کردم جاي پنجره اش رو براي خودم علامت گذاشتم. آخه بارها و بارها تو رو از اينجا ديد زده بودم. يادته تا رد مي شدي اون بوق هميشگي رو مي زدي و منم برات از پشت پنجره دست تکون مي دادم؟ بايد حواسم رو خيلي جمع مي کردم تا هيچکس متوجه نشه...و هيچوقت هيچکس متوجه نشد... مي دونستم که مالک جديد خونه مي خواد چه بلايي سرش بياره. خونه روبرويي نو سازه .از روي اون علامت ميذارم. پنجره اتاق من درست روبروي در پارکينگ اوناست... اين ديوارها مال من نيست اما فضاش هنوز مال منه...با يک نگاه تک تک خاطره ها از جلوي چشمم رد ميشه...مي دونم که تو هم هنوز به اينجا سر ميزني . اين خيابونها مال توهم هست...ه


Tuesday, December 12, 2006

 

به آرشيوم که نگاه مي کنم ميبينم يه روزهايي سه بار در روز مطلب نوشتم. اما حالا اين فاصله اي که بين نوشته هام افتاده يه کم نوشتن رو برام سخت کرده. مي دونم اين مدت خيلي کم کاري کردم...ولي جبران مي کنم...اونقدر مي نويسم که حالتون بد بشه...تو اين مدت به همتون سر زدم. تک تک مطالبتون رو خوندم. مطمئن باشيد هيچکس رو جا ننداختم. حتي اگه نظر نذاشته باشم. ه

This page is powered by Blogger. Isn't yours?