Wednesday, December 13, 2006

 

توی اين کوچه به دنيا اومديم

همين الان بايد بنويسم. همين الان که پشت در اون خونه قديمي هستم. اگه صبر کنم تا برسم خونه شايد ديگه اين حس رو نداشته باشم. با اينکه ساختمونش جديد شده ولي من هنوز هموني رو مي بينم که 18 سال تموم توش زندگي کردم. يه گوشه تاريک پارک مي کنم و چراغ داخل ماشين رو روشن مي کنم. برام نگاه کنجکاو و يا بدبين عابرهايي که از سرما سرشون رو تو يقه اشون فرو بردن و تو تاريکي و خلوتي کوچه تند تند از کنارم رد ميشن اصلا مهم نيست. الان فقط حسم مهمه...
.
.
بارها تو خلوت خودم به ديدن دوباره تو فکر کردم. نمي دونم چرا؟ دلم تنگ شده؟ نمي دونم...شايد دلم براي نوجووني خودم تنگ شده...يا شايد کنجکاوم تا ببينم تو چه شکلي شدي؟ شايد هم مي خوام حس الانت رو بفهمم؟ به هر حال هنوز اين اتفاق نيفتاده. مي دوني؟ ...امروز اصلا نمي خواستم بيام اينجا. تصميم هم نداشتم بهت فکر کنم. راستش رو بخواي خيلي وقت بود که بهت فکر نکرده بودم. اما انگار همه چيز دست به دست هم داد تا من از اينجا سر دربيارم. اينکه مجبورشم با ماشين برم سر کار و مثل دزدها تو محدوده طرح از اين کوچه به اون کوچه فرار کنم. يا اينکه بعد از ظهر شرکت نرم و مامانم رو ببرم فيزيوتراپي. فيزيوتراپي يک ساعت طول بکشه و من اين مدت منتظر بمونم. آمپر بنزين ماشين هم راهنماييم بکنه. نزديکترين پمپ بنزين، پمپ بنزين ميردامادِ و من مجبوربشم از جلوي خونه شما رد بشم. خب...راستش...مجبور مجبور هم نبودم ولي ... نگاهي به اتاقت ميندازم. پنجره سمت چپ تو آخرين طبقه. مي دونم ديگه اونجا نيستي... ولي من دارم ميبينمت...زياد معطل نمي کنم و حرکت مي کنم. ميام پشت در خونه قديمي خودمون. کوچه تون رو که مستقيم بيام دوتا چهارراه رد بکنم و بعد حدودا دويست متر به سمت چپ بپيچم ميرسم اينجا. ديگه اثري از اون درخت سرو بلند که تو حياط بود نيست. اصلا ديگه اون باغچه بزرگ وجود نداره. ..روزي که براي آخرين بار اتاقم رو نگاه مي کردم جاي پنجره اش رو براي خودم علامت گذاشتم. آخه بارها و بارها تو رو از اينجا ديد زده بودم. يادته تا رد مي شدي اون بوق هميشگي رو مي زدي و منم برات از پشت پنجره دست تکون مي دادم؟ بايد حواسم رو خيلي جمع مي کردم تا هيچکس متوجه نشه...و هيچوقت هيچکس متوجه نشد... مي دونستم که مالک جديد خونه مي خواد چه بلايي سرش بياره. خونه روبرويي نو سازه .از روي اون علامت ميذارم. پنجره اتاق من درست روبروي در پارکينگ اوناست... اين ديوارها مال من نيست اما فضاش هنوز مال منه...با يک نگاه تک تک خاطره ها از جلوي چشمم رد ميشه...مي دونم که تو هم هنوز به اينجا سر ميزني . اين خيابونها مال توهم هست...ه


Comments: Post a Comment



This page is powered by Blogger. Isn't yours?