Monday, October 27, 2008

 

آه ...از این هوای بارونی

باز هم این هوا و این بارون منو یاد تو میندازه. نمی دونم چه سری تو این گرفتگی هوا هست که آدم رو اینجوری از راه بدر می کنه. با اینکه اون روزهای آخر خیلی اذیت شدم، با اینکه خیلی سخت بود تا بتونم فراموشت کنم (کردم؟) اما هیچ کدوم از روزهای بد یادم نمونده. هر وقت فکر می کنم فقط خاطرات خوب یادم میاد. یه تجربه خوب...یادته؟ ...حتما یادته... بوق زدنهای رمز گونه تو و پشت پنجره اومدنها و بای بای کردنهای یواشکی من... سر ساعت رد شدنهای تو از اون کوچه خلوتمون و سر ساعت رو بالکن اومدنها و لبخندزدنهای من... غافلگیر کردنها و یه دفعه زنگ در خونه زدنهای تو وقتی میفهمیدی که تنهام و لرزیدنهای دل منو شل شدنهای زانوهام تا بازکردن در... بیرون رفتنهای دیر به دیر و یواشکیمون که با اینکه خیلی زمانش کم بود اما تا مدتها بهش فکر می کردمو و تمام فکر و ذهنم رو پر میکرد...اون کیوسک تلفن عمومی که از اونجا بهت زنگ میزدم یادته؟ هر وقت از اونجا رد میشم حسابی نگاهش می کنم. وقتی دختر مدرسه ای رو می بینم که سرش رو فرو کرده تو تلفن و ریز ریز پچ پچ می کنه و لبخند میزنه یاد خودم میوفتم...با این تفاوت که اون موقع دو دقیقه حرف میزدی چهل نفر به شیشه میزدن و حالا اگه چهار ساعت هم حرف بزنی کسی کاریت نداره...شماره پلاک همه چندتا ماشینی که تو اون دوران عوض کردی رو حفظ بودم. هرجا که بودم از فاصله چند کیلومتری ماشینت رو میشناختم. فکر می کردم تا آخر عمرم اگه یه روز ماشینت رو ببینم مال هرکس دیگه ای که شده باشه باز هم میشناسمش...نمی دونستم پلاکها رو عوض می کنن..و...یه عالمه خطرات دیگه....حالا از اون روزها خیلی گذشته...از روزهای نوجوونی و شروع جوونی من. حدود چهارده سال از اولین باری که با هم حرف زدیم، از اون روزی که من تو خونه تنها بودم و اولین زنگ رو بهت زدم میگذره و ده سال از آخرین باری که همیگه رو دیدیم و نمی دونستیم که آخرین باره... حالا من اینجام. پشت این میز و توی این اداره.الان دیگه یست و نه سالمه. با یه زندگی متفاوت از اون چیزی که من و تو تصور می کردیم... و تو...نمی دونم اینجایی یا اونور آبها. تو هم فکر نمی کردی به همچین جایی برسی با پسری که می دونم الان باید مدرسه ای باشه. اگه هنوز فقط همون یه دونه رو داشته باشی. الان باید سی و هشت سالت شده باشه. تولدت چهارم مهر بود... از اون روزها خیلی گذشته و من هیچوقت از اینکه تو رو دیدم، از اینکه روزها و لحظه هام رو با تو و به یاد تو گذروندم و از اینکه با اون همه سختی ازت جدا شدم پشیمون نیستم....از دست این هوای بارونی...ه

پ.ن: یه روزی حتما مثل حاج باران این عاشقانه آرام رو می نویسم. بعضی وقتها فکر می کنم که دیگه چیزی از اون روزها یادم نمونده اما به عقب که برمیگردم همه چیز با کوچکترین جزئیات یادم میاد. می خوام بنویسم تا اگه روزی ذهنم دیگه نتونست چیزی رو به خاطر بیاره دلم نگیره...بیام اینجا...ه

پ.ن: تو اومدی و رفتی...با اومدنی که خودم خواستم و رفتنی که دست من و تو نبود...و بعد بابک اومد...با اومدنی که خودمون خواستیم و دیگه نذاشتیم به رفتن برسه. برای همیشه موندگار شد...و تو هم اومدی...با اومدنی که خودت خواستی و سعی کردی موندگار بشی. هنوز هم داری سعی می کنی...اما وقتی دل نخواد فایده نداره...من نه اومدنت رو می خواستم و نه موندنت رو. با وجود تمام محبتها و کمک کردنها و خوبیهات. اما دیر اومدی...دست خودم نیست...چیکار کنم که حتی خوبی کردنهات هم فایده نداره.ه

پ.ن: خیلی از خانمها دراین دوران از همسرشون متنفر میشن. ازشون دوری می کنن و تحمل کردنشون براشون سخت میشه اما برای من درست برعکس این اتفاق افتاده. تحمل دوری و نبودن بابک برام خیلی سخت تر از قبل شده. وقتی لباسهاش رو تا می کنم و تو کمد میذارم اول حسابی بو می کنم. وسیله هاش رو با احتیاط و منظم سرجاش میذارم و چشمم به ساعته تا زودتر لحظه ها بگذره و برسه خونه. وقتی هم که میاد، تمام سعیم رو می کنم تا حتی یه لحظه از لحظاتی که کنارم هست رو از دست ندم...ه


Wednesday, October 15, 2008

 

اندر احوالات مادر شدن

نی نی دیگه شیش ماهش تموم شده. دیروز رفتم سونوگرافی و دیدمش. دائم دهنش رو باز و بسته میکرد انگار داشت آدامس می خورد. دیگه تمام اندامهای بدنش کامل شده فقط باید رشد کنه و بزرگ بشه. الان حدودا 850 گرم وزن داره. سر و دست و پا و ستون فقرات و قلب و معده و کلیه و خلاصه همه جاش رو دیدم. حتی عضو شریف رو. بد جوری هم لنگ و لگد میندازه. مشت و لگدش رو از وقتی چهار ماهش تموم شد حس می کردم ولی الان دیگه از حس کردن گذشته چنان می کوبه به در و دیوار دلم که هر کسی دستش رو بذار رو دلم کامل حس میکنه. برای اسم هم هنوز به توافق نرسیدیم. یه چند تایی انتخاب کردیم اما هنوز مطمئن نیستیم. شما هم اگر اسم خوب سراغ دارید لطفا پیشنهاد بدید. دلم می خواد ریشه فارسی داشته باشه و ترجیحا با الف شروع بشه. با ب هم اگه باشه خوبه. بابک هم همچنان در حال ذوق کردنه. روزی صد بار قربون صدقه بچه میره. هر کی ندونه فکر می کنه بعد از ده سال انتظار، با کلی نذر و نیاز و دوا درمون بچه دار شدیم که اینجور بال بال میزنه...چند روز تعطیلی گذشته رو رفتیم شمال. انگار که رفتیم کیش. از ایران کتان درمیومدیم میرفتیم تو لایکو. از لایکو میومدیم بیرون میرفتیم البسکو...خلاصه کل فروشگاه ها رو رفتیم و یه عالمه اسباب بازی و چند جفت جوراب براش خریدیم. انگار که تو تهران قحطی اومده و این چیزها پیدا نمیشه. بازی ها هم همه فکری بودن. چند تا پازل جورواجور و لگو و از این جور چیزها. آخه پسرم قرار دانشمند بشه. بیشتر برای دل خودمون خرید میکردیم تا برای بچه. یه عروسک خرس بزرگ هم خریدیم برای گوشه اتاقش. دیگه باید اتاقش رو هم آماده کنیم. اول باید دیوارش رو کاغذ دیواری کنیم. شاید اتاق خودمون رو با اتاق نی نی عوض کنیم چون کمدهای اون اتاق بزرگتره. حال خودم هم خوبه. یه دو سه هفته ای خیلی بد بودم. حتی زیر سرم هم رفتم اما الان خوبم. هنوز دلم خیلی بزرگ نشده اما دیگه تو اداره همه می دونن. هر کس هرچی می خوره برای من هم میاره. مخصوصا اگه بو دار باشه. یکی از آقایون کشک بادمجون آورده بود و منو صدا کرد تو اتاقش که برم بخورم اونقدر خجالت کشیدم. نی نی حدودا آخر دی بدنیا میاد و من فکر کنم از اول دی دیگه سر کار نرم. بعضی وقتها به اینکه دیگه کلا سر کار نرم هم فکر می کنم. دیگه دلم می خواد خونه باشم. دیگه دوست ندارم کار کنم. نمی دونم به شرایط الانم مربوط میشه یا نه ولی جدی دارم به این موضوع فکر می کنم. بعد از به دنیا اومدن نی نی (یه اسم هم یرای اینجا پیشنهاد بدید که هی نگم نی نی) هم شیش ماه مرخصی دارم. اگه دیدم از تو خونه موندن خسته نشدم و دلم خواست برای همیشه خونه باشم واقعا این کار رو می کنم. سعی می کنم هرچی خریدم عکسش رو اینجا بذارم. دیگه چی بگم؟؟؟؟ فعلا تا اینجا رو داشته باشید تا بعد اگه چیز جدیدی به ذهنم رسید بهش اضافه کنم.ه


This page is powered by Blogger. Isn't yours?