Thursday, September 21, 2006

 

حس مبهم آشنا

نمي دونم اسمش چيه؟ خسته، بي حوصله، روزمره شده يا حساس، زودرنج، لوس، ننر، بي جنبه يا هرچيز ديگه. اين روزا يکي از همينا شدم. همش ناراحت ميشم و زود بهم برمي خوره. وقتي يکي يه چيزي بهم مي گه تا مدتها تو ذهنم مونه. براي فراموش کردن يه جمله ناراحت کننده از يه آدم بي اهميت مدتها بايد وقت صرف کنم. بعضي وقتا هم از اينکه همون موقع يه جواب دندان شکن به اون آدم ندادم از خودم عصباني ميشم. يه وقتها هم از اينکه کاري از دستم برنمياد حرص مي خورم. خودم مي دونم که اگه اينجوري باشم فقط و فقط خودم عذاب ميکشم. هيچکس هيچ طوريش نميشه. اصلا براي کسي مهم نيست که من ناراحت بشم يا نه. دائم به خودم ميگم که نبايد به اين حرفها اهميت بدم. اما اختيار فکر و احساسم دست خودم نيست.شايد به تغيير فصل مربوط باشه. به سردي هوا و پاييزي شدن درختها...تو اين روزها خيلي بيشتر ياد گذشته ميفتم. بيشتراز قبل به ياد تو ميفتم... مي دونم اينم يه دوره داره و ميگذره...ه

Sunday, September 17, 2006

 

بازم استراق سمع ...ولی از اون نوع

بين اين همه ثانيه و دقيقه از بيست و چهار ساعت روز، درست بايد همون موقع برسم! درست همون موقع که داشتند راجع به من صحبت ميکردند. درست تو همون دقيقه. پشت در وايسادمو گوش کردم. باورم نمي شد. اين حرفها رو داشتند راجع به من ميزدند؟ اونم چه کسايي؟ آدمهايي که فکر ميکردم چقدر خوبند و هميشه ازشون تعريف ميکردم. ولي واقعيت داشت... من تاحالا اشتباه فکر ميکردم...اونقدر وايسادم تا خودشون از حرف زدن خسته شدند. بعد از چند لحظه، در رو باز کردمو و رفتم تو. همشون با لبخند بهم نگاه ميکردند. نمی تونستم بهشون نگاه کنم... حالم از همشون به هم ميخورد... ه

Sunday, September 10, 2006

 

استراق سمع

خيلي پر رو شده. خيال کرده کيه؟ هرچي باهاش منطقي حرف ميزنم تو گوشش نمره. اگه اينقدر از اين کاراي من بدش مياد بيخود ميکنه منو ور ميداره ميبره خونه فاميلاش که همشون اهل اين چيزان. شدم راننده تاکسي ننه باباش. هي اينو ببر اونور. اونو بيار اينور. مگه من نوکرشونم؟ حالا حاليش ميکنم. از اين به بعد صبح که ميام سر کار تا آخر شب نميرم خونه. خودش مي دونه با اين دوتا بچه. بذار سختي بکشه حاليش بشه. خودشون تو مهمونياشون هي صلوات ميفرستن، توقع داره خونه فاميلاي منم جوشن کبير بخونن. اصلا مي دوني اين زنها تا وقتي که نامزدي و عقد نکردي هرچي بگي ميگن چشم. بعدش که عقد مي کني و خرشون از پل ميگذره از اين رو به اون رو ميشن. وقتي هم که بچه دار ميشن فقط مي خوان بتازونن. ولي من نمي ذارم زن منم باهام اين کارها رو بکنه. ميرم پيش ننه باباش تکليفش رو روشن ميکنم. بذار از اينجا برم...ه

همکارم که پشت ميز کناري ميشنه، نيم ساعت پيش داشت اين حرفها رو پاي تلفن ميزد.(با کمی دخل و تصرف) خب من که نمي خواستم بشنوم خودش خود به خود شنيده شد. اونقدر هم يواش حرف مي زد که پدرم دراومد تا فهميدم چي ميگه.
ه

Saturday, September 02, 2006

 

گرفتار

اين روزها شدم باب ميل مردهاي زن و بچه دار. يکي هر روز اصرار مي کنه که منو تا خونه برسونه(در صورتيکه مسيرهامون اصلا بهم ربط نداره) و روزي چند بار به بهونه هاي مختلف مياد دم ميزمو باهام حرف ميزنه، اون يکي وقت و بي وقت بهم زنگ ميزنه و حالم رو ميپرسه و موقع خداحافظي تاکيد ميکنه که باهاش در تماس باشم. هر وقت هم که خانمش خونه نيست حتما اين موضوع روگوشزد ميکنه و اصرار مي کنه که شب تنهاست و بهش زنگ بزنم. نفرسوم هم پيشنهاد ناهار دو نفره رو ميده. وجه مشترکشون اينه که هيچ کدوم مستقيم حرفي نمي زنن و فقط سعي مي کنن منو متوجه خودشون بکنن (حالا متوجه چي بايد بشم، نمي دونم) و من مجبورم مدام خودم رو بزنم به نفهمي... نصيحتم نکنيد چون غير از اين کاري از دستم برنمياد. اگه هر جور ديگه اي باهاشون رفتار کنم مشکلاتم بيشتر ميشه...ه

This page is powered by Blogger. Isn't yours?