Sunday, September 17, 2006

 

بازم استراق سمع ...ولی از اون نوع

بين اين همه ثانيه و دقيقه از بيست و چهار ساعت روز، درست بايد همون موقع برسم! درست همون موقع که داشتند راجع به من صحبت ميکردند. درست تو همون دقيقه. پشت در وايسادمو گوش کردم. باورم نمي شد. اين حرفها رو داشتند راجع به من ميزدند؟ اونم چه کسايي؟ آدمهايي که فکر ميکردم چقدر خوبند و هميشه ازشون تعريف ميکردم. ولي واقعيت داشت... من تاحالا اشتباه فکر ميکردم...اونقدر وايسادم تا خودشون از حرف زدن خسته شدند. بعد از چند لحظه، در رو باز کردمو و رفتم تو. همشون با لبخند بهم نگاه ميکردند. نمی تونستم بهشون نگاه کنم... حالم از همشون به هم ميخورد... ه

Comments: Post a Comment



This page is powered by Blogger. Isn't yours?