Wednesday, November 29, 2006

 

یادش به خیر

اصلا باور کردنی نیست... 9 سال گذشت...شما هم خوب یادتونه مگه نه؟ ...درست در یک روزی مثل امروز در اوج نا امیدی بعد از اون همه دلشوره و استرس یه برد قشنگ و دلچسب رو شاهد بودیم...الانم که دارم این مطالب رو می نویسم حس قشنگ همون روز رو دارم... دیگه فکر نمی کنم همچین روزی رو تا زمانی که زنده ام شاهد باشم... بلافاصله بعد از بازی رفتیم تو خیابون...همه بوق می زدن...چه صدای دلنشینی...یادش به خیر...چقدرجیغ و ویغ کردیم...چقدر بالا و پایین پریدیم...نه! خیالتون راحت باشه...تو خیابون که جای بندری نیست...بگذریم که چه حرکات موزونی که شاهد نبودیم...هممون خل شده بودیم...یکی رو سقف ماشین بود...یکی رو کاپوت جلو...یکی دستکش زده بود سر برف پاکن ماشین...یکی هم پرچم ایران رو تکون می داد...یه ماشین رد شد و برف شادی سر و صورتمون رو سفید کرد...ترافیک بود یادتونه...ولی ترافیکش خیلی حال می داد...هر طرف که سرت رو بر می گردوندی یه چیز عجیب و غریب می دیدی...هرکی که دور بین رو تو دستم میدید میامد جلو و یه چیزی می گفت...اون فیلم یادآور یکی از خاطره انگیزترین روزهای زندگیمه...یادش به خیر...ه

Wednesday, November 22, 2006

 

یواشکی

حتما شما هم تو گفتگوهای روزمره بارها شنیدید که می گن فلانی جای خواهری خیلی خوشگله و یا فلانی رو جای برادری خیلی دوست دارم. اما به نظرمن افرادی که همچین حرفی رو میزنن هیچوقت احساسشون نسبت به اون فرد همون چیزی نیست که نسبت به خواهر و یا برادرشون دارن. این جای خواهری و جای برادری رو میگن که حرفشون رو با خیال راحت بزنن و کسی بهشون گیر نده. خب حالا که چی؟... اینو گفتم چون * تازگی ها حس می کنم یکی از همکارهامو یه جورای دیگه ای دوست دارم*. این روزها کارم تو شرکت بیشتر از قبل بهش مربوط شده و همین باعث شده که بیشتر باهاش در ارتباط باشم. اونم هر جوری که بتونه تو کارها بهم کمک می کنه. اما من دلم نمی خواد بگم جای برادری، چون نه مثل برادرم دوستش دارم و نه می خوام که اونجوری دوستش داشته باشم. این دوست داشتن از نوع دوست داشتن پدر، عمو، دایی، پسرعمه، پسرخاله و خلاصه بقیه افراد خانواده هم نیست. از نوع دوست داشتن دوستهام؟...نه! اونجوری هم نیست و البته نه اونجوری که بابک رو دوست دارم. این دوست داشتن از یه نوع دیگه است. حتما شما هم منظورم رو خوب می فهمید چون مطمئنم که از این حسها سراغ شما هم اومده. اینجا که غیر از من و شما هیچکس نیست پس لزومی نداره توجیحش کنیم...خب حس دیگه دست خودمون که نیست...یهو خودش همینطوری میاد...ه
.
کلی جمله ام رو اینور اونور کردم تا آخرش این از آب دراومد...ه .*

Saturday, November 18, 2006

 

می دونم دوسم نداری....حتی قد یه قناری

سلام...من برگشتم....درست 18 روزه که از دنیای وب دور بودم...اینجاست که می گن دوستهای آدم شناخته میشن...ماشاالله هزار ماشاالله چقدر همه نگرانم بودن!من واقعا شرمنده ام که شما رو اینقدر نگران کردم... وقتی کامنتها رو خوندم از اینکه اینقدر نگرانم بودید وجدان درد گرفتم...ه
.
واقعا همه دوستیتون همین بود؟؟؟؟ آقا اومدیمو من یه بلایی سرم اومده بود ، تصادفی، مریضی، چیزی... شما نباید یه حالی ازم بپرسین؟؟؟؟؟؟ می دونین که بی خبر جایی نمی رم..
.ه
ای...روزگار...ه


نگار، حسین و سپیده ازتون ممنونم..........
ه

Wednesday, November 01, 2006

 

وبلاگ من

از وقتی که فهمیده من وبلاگ دارم دست از سرم بر نمی داره. تا بیکار میشه بهم زنگ می زنه و آدرسم رو می خواد. میگه منم دلم می خواد یه وبلاگ داشته باشم. براش توضیح می دم که چیکار کنه و از کجا شروع کنه. میگه اول تو آدرست رو بده تا از نوشته های تو ایده بگیرم. میگم من که چیز خاصی نمی نویسم این همه وبلاگ اونها رو بخون و ایده بگیر. ...میگه می دونم که اول و آخرش آدرست رو بهم می دی پس همین الان این کار رو بکن. از اعتماد به نفسش خنده ام میگیره. شایدم چون مطمئنه که بهش اطمینان دارم اینو می گه. این حرفش باعث میشه که بیشتر رو حرفم پافشاری کنم. می دونم که اصرارش فقط از روی کنجکاویه. وقتی همه مطالب رو خوند و کنجکاویش ارضا شد، خیالش راحت میشه...ه
.

اولین پستی که نوشتم رو شب که بابک اومد بهش نشون دادم. بهش گفتم این وبلاگ منه و از این به بعد اینجا می نویسم. گفت: چی مینوسی؟ گفتم: هرچی که به ذهنم برسه. یه نگاهی بهش انداخت، از سادگی و رنگش تعریف کرد و رفت سراغ کارهای خودش. بعد از اون شروع به نوشتن کردم اما از کارم پشیمون شده بودم. دیگه دلم نمی خواست بابک اینجا رو بخونه. اما از اون روز تا حالا یک بار هم به وبلاگم سر نزده. مطئنم که الان دیگه آدرسم هم یادش نمونده. بعد از اون دیگه ازم نپرسید که هنوز می نویسم یا نه. منم دیگه راجع بهش حرف نزدم. با این که بهش نگفتم که دوست ندارم اینجا رو بخونه چون فقط حس کرده بود هیچوقت این کار رو نکرد. بعضی وقتها فکر می کنم اگه برعکس بود من چیکار می کردم. اگه بابک هم یه وبلاگ داشت و هرچی تو دلش بود رو می نوشت من می تونستم جلوی خودم رو بگیرم و نخونم؟ مطمئنم چه بهم می گفت نخون چه نمی گفت تا تمام مطالبش رو نمی خوندم ول کن نبودم...مگه می تونستم ببینم بابک کاری کنه و من خبر نداشته باشم؟ نه! مطمئنم که نمی تونستم بی خیالش بشم. بالاخره یواشکی هم شده پیداش می کردم و می خوندمش. پس چرا من مثل بابک نیستم؟ اونیکه فقط یک دوسته با اینکه خودش زن داره از وقتی فهمیده که وبلاگ دارم دست از سرم برنداشته. پس نگید که این اخلاق خانمهاست...ه
.
پ.ن.اینو که یادتون نرفته؟؟؟ با اینکه نشد اما فکر نکنید که من روز جمعه تو خونه بیکار می شینم. اونجا هم میشه از حرکات موزون با چاشنی بندری استفاده کرد. (آخیش داشتم خفه می شدم. آخه خیلی وقت بود که از این اصطلاح استفاده نکرده بودم و یه حس بدی داشتم ;) )
ه

This page is powered by Blogger. Isn't yours?