Wednesday, November 01, 2006
وبلاگ من
اولین پستی که نوشتم رو شب که بابک اومد بهش نشون دادم. بهش گفتم این وبلاگ منه و از این به بعد اینجا می نویسم. گفت: چی مینوسی؟ گفتم: هرچی که به ذهنم برسه. یه نگاهی بهش انداخت، از سادگی و رنگش تعریف کرد و رفت سراغ کارهای خودش. بعد از اون شروع به نوشتن کردم اما از کارم پشیمون شده بودم. دیگه دلم نمی خواست بابک اینجا رو بخونه. اما از اون روز تا حالا یک بار هم به وبلاگم سر نزده. مطئنم که الان دیگه آدرسم هم یادش نمونده. بعد از اون دیگه ازم نپرسید که هنوز می نویسم یا نه. منم دیگه راجع بهش حرف نزدم. با این که بهش نگفتم که دوست ندارم اینجا رو بخونه چون فقط حس کرده بود هیچوقت این کار رو نکرد. بعضی وقتها فکر می کنم اگه برعکس بود من چیکار می کردم. اگه بابک هم یه وبلاگ داشت و هرچی تو دلش بود رو می نوشت من می تونستم جلوی خودم رو بگیرم و نخونم؟ مطمئنم چه بهم می گفت نخون چه نمی گفت تا تمام مطالبش رو نمی خوندم ول کن نبودم...مگه می تونستم ببینم بابک کاری کنه و من خبر نداشته باشم؟ نه! مطمئنم که نمی تونستم بی خیالش بشم. بالاخره یواشکی هم شده پیداش می کردم و می خوندمش. پس چرا من مثل بابک نیستم؟ اونیکه فقط یک دوسته با اینکه خودش زن داره از وقتی فهمیده که وبلاگ دارم دست از سرم برنداشته. پس نگید که این اخلاق خانمهاست...ه
.
پ.ن.اینو که یادتون نرفته؟؟؟ با اینکه نشد اما فکر نکنید که من روز جمعه تو خونه بیکار می شینم. اونجا هم میشه از حرکات موزون با چاشنی بندری استفاده کرد. (آخیش داشتم خفه می شدم. آخه خیلی وقت بود که از این اصطلاح استفاده نکرده بودم و یه حس بدی داشتم ;) )ه