Saturday, May 20, 2006

 

دفتر خاطرات

وقتی چهارده سالم بود تحت تاثیر کتابهایی که اون موقع می خوندم (جو گیر خودمون) تصمیم گرفتم که یه دفتر خاطرات بخرم و خاطراتم رو توش بنویسم. با خودم فکر میکردم که مگه دزیره از اول که خاطراتش رو نوشت می دونست که یه روزی ناپلئون سر راهش قرار می گیره و بعد هم نوشته هاش یه کتاب میشه؟؟؟ خدا رو چی دیدی شاید یه روز یکی هم سر راه من قرار گرفت و آخرش یه وزیری، نماینده ای، رئیس جمهوری، چیزی از آب در اومد و خاطرات من رو هم کتاب کردن. خلاصه از اون روز شروع کردم به نوشتنه خاطراتم . اولش یه سری اتفاقات روز مره بود و خسته کننده. تا اینکه یه شب منزل یکی از آشناها که خونشون تو خیابون آجودانیه بود دعوت شدیم. پارک شطرنج درست روبروی كو چه شون بود با مريم دختر صاحب خونه رفتیم اونجا. داشتیم اونجا بدمینتون بازی می کردیم که باغبونه اومد دعوامون کرد که از چمنها بریم بیرون. یه دفعه سر و کله یه سوپر منه خوش گل و خوش تیپ پیدا شد و با خنده و چشم و ابرو از آقاهه خواست که بزاره ما اونجا بازی کنیم. بعد هم هی این پا و اون پا میکرد که یه جوری بدونه اینکه مريم متوجه بشه شماره شو بهم بده(اون موقع ها که مثل الان نبود که همه اینقدر راحت باشن). اون شب اونقدر تو پارک موندیم که اومدن دنبالمون. بعدشم مريم کلی به مادر و پدرم اصرار کرد که اونجا بمونم. منم که از خدام بود ولی چیزی به روم نمی آوردم. بالاخره هم موندگار شدم. چند روزی که اونجا بودم عصرا ميرفتيم پارک و هي اون پسر رو میدیدم . همش شده بود قایم موشک بازی . نه موقعیتی پیش میومد که بتونه شمارشو بهم بده نه من جراتی داشتم که دست از پا خطا کنم و خودم موقعیتشو به وجود بیارم. خلاصه تو اون مدت نتونستم دو کلمه باهاش حرف بزنم. بالاخره رفتم خونه و تمام اتفاقات رو تو دفترم نوشتم. با توجه به کتابهایی که خونده بودم سعی می کردم تمام جزئیات از آب و هوا و موقعیت مکانی و زمانی گرفته تا کوچکترین کلمه و علم و اشاره رو یادداشت کنم. يه چند روزي گذشت...تا اينكه يه روز كه رفته بودم سر كمد مامانم يه دفه دفترم رو اونجا ديدم. خودم حساب كار خودم رو كردم. همون روز هم چنان شري به پا شد كه از هر چي خاطره نوشتن بود پشيمون شدم. تا يك ماه هم مامانم باهام حرف نمي زد و همشم به بي جنبگي محكومم مي كرد. از رو نرفتم ولي اين بار به يه روش ديگه . از اون به بعد تمام اتفاقات رو با يك سري علامت كه فقط خودم متوجه مي شدم تو تقويم هاي كوچيك جيبي مي نوشتم. ديگه خيالم راحت بود كه كسي نمي فهمه چي توش نوشتم...ه
*
*
هنوزم اون تقويم ها رو دارم. هنوزم تمام خاطراتم رو با همون علامتها دوره مي كنم.
ه

Comments: Post a Comment



This page is powered by Blogger. Isn't yours?