Monday, May 05, 2008

 

قبل نوشت: اول یه توضیحی بدم راجع به پست قبلی...اون مطلب رو ننوشتم که فکر کنید من چه آدم بدبختیم و چقدر دارم تو زندگیم عذاب می شم و شما هم هی دلتون برام بسوزه و بگید آخی...اون چیزی که نوشتم فقط مربوط به یک پنج شنبه و جمعه من می شد، منتها من اونقدر کولیم که اگه یه روز عمرم باب میلم نباشه شلوغ می کنم و دنیا رو، رو سرم میذارم. بنابراین هیچ دلیلی نداره که فکر کنید هر روز زندگیم همین جوریه و خدا رو شکر کنید که شما اینجوری نیستید و خوشبختید...ه
.
***************
.
دلم می خواد یه قسمت از مغزم رو از کار بندازم...هر کاری می کنم که به تو و بحثی که بینمون پیش اومد فکر نکنم اصلا نمی شه....دیروز قبل از کلاس جزوه ام رو گذاشته بودم جلوم و تندتند می خوندم، تمام حواسم هم به مطالب جزوه ام بود چون استاد بدجوری درس می پرسه، اما با تمام حواس جمعیم دائم حس می کردم یه گوشه مغزم درگیر چیز دیگه ایه...وقتی سرم رو از رو جزوه بلند می کردم و رو اون گوشه تمرکز می کردم تا ببینم اونجا چه خبره، تمام گفتگو و بحثمون از همون گوشه حرکت میکرد و کل ذهنم رو پر می کرد. حالا هی میگن اراده داشته باش...آخه کجاش دست من....اونقدر گوشه مغزم عین بازار مسگرها شلوغ پلوغ و درگیر بود که مجبور شدم باهات دو کلمه حرف بزنم تا راحت شم...چه گیری افتادیم ها....ه
.
***************
.
پ.ن: قبل نوشت مخاطب خاصی نداره ولی از اینکه میبینم خیلی زود در موردم قضاوت میشه دلم میگیره
پ.ن: شاید خاصیت اینجا همینه و من بی خودی دلگیر میشم


Comments: Post a Comment



This page is powered by Blogger. Isn't yours?