Saturday, May 03, 2008

 

تو دلت به چی خوشه؟

چقدر سخت لحظه ها رو با آرامش گذروندن... چقدر سخت برای خود خود دل زندگی کردن... چقدر باید جنگید برای ساعتی ...فقط ساعتی به دل تخصیص دادن...ساعتی فراقت از شلوغی های روزمره و پناه بردن به دلمشغولی های کوچک و ناچیز اما مهم و شادی بخش...چقدر سخت....ه

وقتی برای هفته جدیدم کلی برنامه ریزی می کنم...وقتی کارهای مورد علاقه ام رو توی سررسیدم می نویسم و اولویت بندی می کنم...وقتی تمام سعیم رو می کنم تا زندگیم فقط به کار روزانه نگذره و یه وقتی هم به خودم اختصاص بدم... وقتی برنامه ریزی می کنم که کی برم استخر...کی پیاده روی کنم...کی خرید کنم ...کی کتاب بخونم...کی کلاس برم ...کی برم آرایشگاه ...کی استراحت کنم و یه عالمه کی دیگه.... و وقتی همه برنامه ریزی ها خیلی راحت و با یک چشم بهم زدن خراب می شه....وقتی به خاطر درخواستهای بی امان دیگران بالاجبار از برنامه هام میگذرم، دیگرانی که همگی احساس نزدیکی می کنن و توقع پذیرش بی چون و چرای خواسته هاشون رو دارن...اونوقت دلم به آخر هفته خوش میشه...به اون یه روز و نیم تعطیل که مثل برق و باد می گذره....به اون فراغتی که مال خودم باشه و هیاهو و شلوغی یک هفته رو در لحظه لحظه اش جا بذارم...به اون ساعتهای تنهایی و بی حضور دیگران ...اما....چقدر سخت نه گفتن...چقدر سخت تقسیم کردن ساعتهایی که می تونن فقط مال خودت باشن اما به راحتی از دست میرن...وقتی به جای کتاب خوندن و فیلم دیدن و استراحت کردن مجبور میشم وقتم رو توی آشپزخونه بگذرونم...به جای دیدن یه دوست قدیمی و ساعتی گپ زدن درباره گذشته و مدرسه و دانشگاه، مجبور به درست کردن مدل به مدل غذا و دسرهای رنگارنگ بعدش میشم...اه...لعنت به این رسم و رسوم ایرانی....اونوقت دلم به اون چند دقیقه قبل از رسیدن مهمونها - که این روزها عادت شده به تمام کارهاشون برسن و زمان استراحت تازه به مهمونی برن – به همراه نور کم آباژور کنج اتاق و بوی هلویی عود و صدای دلنشین مهستی خوش میشه ..."تو به میخونه نرو عزیز من...من برات قصه مستها رو می گم ...مثل رقاصه معبدها میشم...سر عشق بت پرستها رو می گم" ...وقتی صدای هیاهوی بیرون از آشپزخونه گوشم رو پر می کنه...وقتی ساعتی از شب گذشته...خسته و با ذهنی شلوغ به رختخواب میرم...دلم به فردا خوش میشه...به فرصتی که هنوز تموم نشده و بقایایی ازش مونده...اما... اون هم مال خودم نمیشه...چقدر سخت نه گفتن...تمام روزم رو باید صرف یک مسیر دو سه ساعته و سپری کردن ساعاتی در کنار افرادی سرخوش و فارغ از دنیا و مسیر دو سه ساعته برگشتش کنم. اونوقت دلم به اون مسیر و تنهایی تا رسیدنش خوش میشه ....با هر ترفندی شده هماهنگیم رو با بقیه بهم میزنم و زودتر از دیگران حرکت می کنم....برای بدست آوردن ذره ای تنهایی... برای لذت بردن از مناظر طبیعی طول مسیر...مسیری که تا حد ممکن طولانیش می کنم ...برای همراه شدن با صدای لطیف خواننده و زیر لب زمزمه کردن...برای نهایت استفاده از تنهایی...وقتی با تنی خسته ساعتی از نیمه شب گذشته به خونه برمی گردم و با خستگی بیشتر از شب قبل سر روی بالش میذارم...وقتی صبح به سختی چشمهام رو باز می کنم و خودم رو به زور تا اداره می کشونم...دلم به زود رفتن خونه و خواب بعد از ظهر خوش میشه...به لحظه ای فراموشی و بی خیالی...به یه برنامه ریزی جدید برای هفته جدید... ه

پ.ن: وقتی خسته تر از همیشه به روزهام نگاه می کنم ...دلم به اینجا خوش میشه...به نوشتن آنچه که گفتنی نیست...ه


Comments: Post a Comment



This page is powered by Blogger. Isn't yours?