Wednesday, March 15, 2006

 

عید دو سه سال پیش با خانواده ام شمال بودیم. اون موقع من و بابک نامزد بودیم. مرجان و شوهرش علی هم با پدر و مادر و برادر مرجان اومده بودن. مرجان نسبت دوری با من داره ولی اونقدر خودش و خانواده اش خوبن که ما هر وقت که جور بشه با هم میریم مسافرت. تقریبا هم سن هستیم و همیشه وقتی به هم میرسیم کلی میخندیم. اون سال هم عید خیلی خوش گذشت و سیزده بدر همه برگشتیم خونمون. مرجان و علی کرج زندگی می کنن. خانواده هاشون هم همین طور. بعد از چند ماه یه روز تعطیل منو بابک رفتیم کرج خونه یکی از فامیلای بابک. عموی بابک تازه از مسافرت برگشته بود و اونا هم اونجا دعوت بودن. نزدیکای غروب من و خواهر و دوتا دختر عموهای بابک ماشین و برداشتیم و رفتیم بیرون یه کم بگردیم. همین طور که می رفتیم یه دفه ماشین علی رو دیدم. کلی خوشحال شدمو و پامو گذاشتم رو گاز که بهشون برسم. پشت چراغ قرمز سمت راست ماشینشون وایسادمو اومدم باهاشون حرف بزنم که دیدم خانمی که کنارش نشسته مرجان نیست. اما دست اون خانم تو دسته علیه. عقب ماشین هم یه پسر و دختر دیگه در وضعیت بدی نشسته بودن. نمی دونستم چیکار کنم اونا هم که اونقدر سرگرم حرف زدن بودن که اصلا منو ندیدن. چراغ سبز شد و اونا حرکت کردن. منم پشت سرشون رفتم. دیدم هیچ هدفی ندارن و الکی از این کوچه به اون کوچه میرن. یه مدت که گذشت علی هم کم کم متوجه ما شد. از تو آینه منو دید اما نشناخت چون باورش نمی شد که من کرج باشم اونم بدون بابک یا خانواده ام. می دونست که من تو کرج جایی رو بلد نیستم. خلاصه بعد از چند دقیقه از یه مسیر دیگه رفتنو ما هم برگشتیم خونه. خیلی ناراحت بودم. دلم برای مرجان سوخت. آخه اون موقع مرجان باردار هم بود. یاد حرفی که تو شمال بهم زد افتادم. ظهر که دوتایی رو تخت دراز کشیده بودیم ازم پرسید: تو به بابک شک نداری؟ یعنی هیچ وقت شده به این فکر کنی که بابک با یکی دیگه رابطه داشته باشه؟ بهش گفتم: نه برای چی باید همچین فکری کنم. گفت ولی من نمی دونم چرا همچین حسی نسبت به علی دارم. اون موقع بهش گفتم که بی خودی از این فکرا نکن. علی پسر خوبیه. اهل این حرفا نیست. اما حالا به این نتیجه رسیدم که مرجان حق داشته. دو هفته بعد از اینکه من علی رو دیدم خونشون دعوت شدیم. علی آقا با این که مهمون داشتن ساعت یازده شب اومدن خونه و گفتن تا حالا در مغازه بودن. این موضوع گذشت و اشکان پسر مرجان بعد از چند ماه به دنیا اومد. هفته پیش با بابک و دوستش و خانم دوستش رفتیم جاده چالوس باغ لاله. چند دقیقه ای که نشستیم یه دفه دیدم که علی به همراه یه خانمی از در اومد تو. نمی دونستم که این همون خانم قبلیه یا یکی دیگه است چون صورت قبلیه رو ندیده بودم. اونا ما رو ندیدن و رفتن یه گوشه نشستن طوری که پشت علی به من بود. بابک هم دیدشون. خیلی ناراحت شدم. فکر می کردم که با اومدنه یه بچه دیگه دست از این کاراش برداشته باشه. این بار دیگه بی کار نشستم. بلند شدم که برم باهاش سلام و علیک کنم. بابک می خواست مانع از این کارم بشه ولی به حرفش گوش ندادمو رفتم. مشغول خندیدن و قلیون کشیدن بودن که جلوشون ظاهر شدم. مستقیم تو چشای علی نگاه کردم. انگار چند لحظه طول کشید تا منو بشناسه ولی دیدم که یه دفه حول شد و صاف و صوف نشست. بهش گفتم سلام. با دستپاچگی گفت سلام. حالتون چطوره؟ گفتم مرسی. شما چطوری؟ بعد هم گفتم: خانمت چطوره؟( مخصوصا گفتم خانمت و نگفتم مرجان) رنگ صورتش قرمز شد و گفت: خوبه مرسی. به اون خانم نگاه کردم تا عکس العملش رو ببینم و گفتم پسرت خوبه؟ (بازم مخصوصا گفتم پسرت) خانمه ماتش برده بود و هیچی نمی گفت. علی هم تند تند یه چیزایی می گفت. بعدشم گفتم خیلی خوشحال شدم که دیدمتون. با خانمت و اشکان بیاین خونه ما اونم گفت چشم حتما و بعد هم خداحافظی کردیم. برگشتمو سر جام نشستم. بعد از چند لحظه دیدم اون خانم بلند شد و با قیافه درهم و گرفته از اونجا رفت بیرون. علی هم دنبالش می دوید و می گفت : مریم، مریم، وایسا...نمی دونین چه حس خوبی داشتم. انگار انتقام مرجان رو گرفته بودم.ه
.
تو عید حتما می بینمشون. نمی دونم رفتار علی با من چه جوری ممکنه باشه. ولی هر چی باشه برام اصلا مهم نیست. ه
.
پ. ن.1 این اولین باره که اینقدر طولانی می نویسم. نمی دونم چقدر کارم درست بوده ولی اونقدر خوشحال بودم که حیفم اومد برای شما تعریف نکنم.ه
.
پ.ن. 2 سالمم (از پست طولانیم معلومه)ه

Comments: Post a Comment



This page is powered by Blogger. Isn't yours?