Sunday, October 18, 2009

 

باور نمي كنم...اين تو خود تويي

باور نمي كنم....باور نمي كنم ايني كه روبرومه تو باشي...يعني...يعني بالاخره پيدات كردم؟...تو...تو اين همه وقت اينجا بودي و من نديده بودمت؟...همينجا...تو فيس بوك...من كه چندين بار سرچت كرده بودم...پس چرا؟...چرا اون موقع نبودي؟...سابقه ات كه تو فيس بوك زياده...چرا نبودي؟ه

از صبح تا حالا به عكست خيره شدم...چقدر عوض شدي...صورتت همونه ولي جا افتاده شدي...بزرگ شدي...تو هم اگه منو ببيني حتما همينو مي گي... الان شدي يه مرد چهل ساله...حتما ديگه آروم شدي...ديگه شر و شور نيستي...شدي يه باباي مهربون كه فكر و ذكرش آرامش بچه اشه ...همه چي عوض شده...از اولين بار كه همديگه رو ديديم چهارده سال ميگذره...خيليه...اون موقع من يه دختر بچه دبيرستاني بودم. حالا شدم يه زن سي ساله. يه مادر...نمي دونم اگه الان جلوم نشسته بودي چي داشتيم كه به هم بگيم...علاقه اي به شنيدن اتفاقات روزمره اي كه براي هر كدوممون ميفته داريم يا نه...از همون تعريفي ها كه ساعتها براي هم مي گفتيم...يا نه...ميريم تو گذشته و از خاطراتمون ميگيم...ميگم يادته منو رسوندي مدرسه و درست سر كوچه مدرسمون تصادف كرديم، نگاهت به من بود و زدي پشت تاكسيي كه يهو ترمز كرد. منم زود پياده شدم تا كه هنوز كسي نديدتم بپرم تو مدرسه...مي گي يادته وقتي فهميدم تو خونه تنهايي اومدم درخونتون و زنگتون رو زدم...تو هم وقتي ديدي منم شوكه شده بودي...ميگم يادته از جلو خونمون شبي چند بار بعد از اينكه از سر كار ميومدي رد مي شدي و بوق ميزدي، منم ميپريدم پشت پنجره اتاقم و يواشكي برات دست تكون ميدادم و نيشم تا بناگوشم باز ميشد و قند تو دلم آب ميشد...ميگي...ميگم...ميگي...ميگم...ميگي يادته آخرين باري كه همديگه رو ديديم دم دانشگاه پيادت كردم و رفتم و نمي دونستم كه اين دفعه آخره...مي گم يادته رفتي و خيلي طول كشيد كه با رفتنت كنار بيام. فكر مي كردم هيچوقت نتونم بدون تو بمونم ولي چاره اي نداشتم...موندم...يا نه اين آخريها رو نمي گيم...فكر مي كنيم كه به اندازه كافي عمرمون رو هدر داديم ديگه اين چند لحظه رو خرابش نكنيم....يا شايدم اصلا حوصله همديگه رو نداشته باشيم...زودتر بخوايم از شر همديگه خلاص بشيم تا هركدوممون به گرفتاريهامون برسيم. يا فكر كنيم از ما گذشته و ديگه حوصله اين بچه بازي ها رو نداريم...يا شايد هردومون اونقدر عوض شده باشيم كه ديگه به علايق همديگه تو دلمون بخنديم و حرفي براي گفتن نداشته باشيم...به هرحال ديگه پيدات كردم...حالا بايد تصميم بگيرم ادت كنم يا نه...اين خيلي معني ميده...اين يعني اعلام وجود...ممكنه خيلي پيامد داشته باشه...شايدم نه...اما من تصميممو گرفتم.ه

پ.ن: يادم رفت بگم...هنوز هم خيلي خوشتيپي...ه


Comments: Post a Comment



This page is powered by Blogger. Isn't yours?