Monday, December 10, 2007

 

اینه ;)

حسم بهم می گفت حتما یه چیزی هست. شاخکهام به کار افتاده بود. اما چی؟ دفعه اولی نبود که به این نوع مهمونی ها دعوت می شدیم. یه مهمونی که همه هم سن و سال خودمون بودن. میزبان، مریم، دختر دوست قدیمی خانواده بابک بود و حالا در دومین سالی که از ازدواجش می گذشت تولد همسرش رو جشن گرفته بود. نه صاحبخونه و نه هیچ یک از افرادی که دعوت شده بودن رو تا حالا ندیده بودم...اما سنسورهام بدجوری بهم علامت می داد. رفتار بابک کاملا عادی بود. مثل همیشه. از خانواده بابک چون جمع، جمع جوانی بود فقط من و بابک، خواهر و شوهر خواهرش دعوت شده بودیم. این حس عجیب باعث شده بود که با وسواس بیشتری لباسم رو انتخاب کنم و بیشتر از قبل رو آرایش صورت و موهام وقت بذارم. خیلی به موقع آماده شدیم و دور و بر ساعت هشت و نیم رسیدیم. به همه چیز دقت داشتم. مریم با خوشرویی به استقبالمون اومد و در میون اون هیاهو و سر و صدای موزیک که صدا به صدا نمی رسید ما رو به شوهرش و بعد هم به بقیه دوستاش معرفی کرد. همه چیز عادی بود. پالتوم رو تو اتاق گذاشتمو رو صندلی خالی کنار بابک نشستم. شوهر مریم برامون شیر قهوه آورد. بابک مثل همیشه پاستوریزه عمل کرد و از اول تا آخر پاشو تو آشپزخونه که پاتوق مردها بود و هر نوع خوراکی و نوشیدنی توش پیدا می شد نذاشت. زیاد نذاشتن بیکار بمونیم و زود بلندمون کردن. ما هم خیلی سریع یخمون آب شد و به جمع بقیه پیوستیم. اما معما هنوز برام حل نشده بود. چرا همچین فکری می کردم؟ تا حالا سابقه نداشت. بابک تا حالا هیچ چیز رو از من مخفی نکرده بود. اینجا هم که همه عادی بودن؟؟؟ پس چم شده بود؟ دیگه بهش اهمیت ندادم و سعی کرد تا آخر شب خوش بگذرونم. ساعت یک شب هم خداحافظی کردیم و اومدیم خونه. صبح که بیدار شدم تمام فکرم تو مهمونی شب قبل بود. با بابک تقریبا راجع به همه آدمهایی که اونجا بودن صحبت کردم و تو صورتش دقیق شدم تا عکس العملش رو ببینم. اما باز هم به نتیجه نرسیدم. برای اینکه به خودم ثابت کنم که عقلم مشکل پیدا کرده و باید خودم رو معالجه کنم وقتی بابک رفت بیرون به خواهرش زنگ زدم. بحثمون حسابی راجع به مهمونی گل انداخته بود. تمام مدت مکالمه داشتم به این فکر می کردم که چه جوری بدون اینکه متوجه بشه به جوابم برسم. باهوش تر از این بود که بخوام با کلمات بازی کنم تا از زیر زبونش حرف بکشم. اونجوری بدتر می شد. آخرش خیلی ساده اون چیزی رو که تو ذهنم بود بهش گفتم. از حس بی جام و اینکه همه خیلی عادی بودن. گفتم اگر چیزی هست بدون نگرانی و با خیال راحت بهم بگه . هر چی باشه حتما مال قبله و به خاطره موضوعی که مربوط به گذشته است برای خودم و اون دردسر درست نمی کنم. بالاخره به حرف آوردمش....به احساسم ایمان آوردم. هم من و هم اون. نه تنها ناراحت نبودم بلکه بابت کشف بزرگم خوشحال هم بودم...مریم با خواهر بابک خیلی دوست بوده و به خاطر همین زیاد میامده خونشون و میرفته. توی این رفت و آمدها به بابک علاقه مند میشه. طوری که کم کم همه متوجه میشن. مریم هم خوشگل و خوش اخلاقه و هم پدر معروف و با موقعیت اجتماعی خوبی داره. طوری که همه فکر می کردن بابک هم با روی باز قبول می کنه. در واقع خانواده ها هم راضی بودن. اما وقتی مطرح میشه بابک قبول نمی کنه. دلیلش هم این بوده که هیچ احساسی نسبت به مریم در خودش حس نمی کرده. با ابن حال مریم نا امید نمیشه و تا زمانی که بابک ازدواج کنه منتظر میمونه. یک سال بعد هم با یکی از همکلاسی هاش که خیلی هم به هم علاقه مند شده بودند ازدواج می کنه...ه


Comments: Post a Comment



This page is powered by Blogger. Isn't yours?