Saturday, August 23, 2008

 

تا نگاه می کنی : وقت رفتن است

دلم برات خیلی تنگ شده. با اینکه هنوز چند ساعتی بیشتر نیست که از پیشم رفتی ولی انگار یه عمره که ندیدمت...آخه اگه می دونستم که فردا، پس فردا، یک هفته، دو هفته یا حداقل یک ماه دیگه می بینمت اینقدر دلتنگ نمی شدم اما حالا من اینجام و تو اونور آبها. حالا باید بشینم تا یه چند سالی بگذره و دوباره موقعیتی پیش بیاد و تو بیای اینجا. اون وقت حتما دیگه دختر بزرگی شدی...تازه شاید اون موقع دیگه شرایط زندگیت عوض شده باشه. شاید دیگه نتونی بیای. یا دلت نخواد که بیای...دانشجو شده باشی، درگیر کارباشی...عاشق شده باشی و نتونی دل بکنی، یا حتی ازدواج کرده باشی...من هم که بعید می دونم حالا حالا ها بتونم پام رو از این خاک بیرون بذارم. فوقش هم بیام. یه هفته، ده روز یا حداکثر یک ماه بتونم ببینمت. بعدش چی؟ ... می بینی؟ بد جوری دور از دسترسی و من تا حالا این قدر درمونده نمونده بودم...هیچ راه حلی وجود نداره... همیشه فکر می کردم بالاخره برای هر مشکلی، راه حلی هست. مگه میشه چاره ای وجود نداشته باشه... اما نه. این دفعه دیگه نه...دیگه تا آخرش همینه...ه


Comments: Post a Comment



This page is powered by Blogger. Isn't yours?