Saturday, February 17, 2007

 

به خاطر خودم

اين روزها اونقدر سرم شلوغه، اونقدر آدمهاي جور واجور دور و برم رو گرفتن كه ديگه اصلا به ياد تو نميوفتم... بيمعرفتم؟ نه! مطمئنم كه تو هم همينطوري يا شايد بدتر...اصلا شايد اگه منو ببيني ديگه نشناسي...زندگي همينه ديگه...يه روزي فكر مي كردم بدون تو نمي تونم زندگي كنم اما زندگي كردم اونم بدون تو...اين تجربه خودم رو هميشه به دخترهاي شونزده هفده ساله كه روبروم ميشيننو از دوري و فراغ ميگنو با چشم و دماغ قرمز اشكاشون رو پاك مي كنن ميگم...ميبيني خيلي راحت فراموشت كردم...البته راحت كه نبود...اما الان ديگه شد... الان طوري مي تونم از ياد و ذهنم پاكت كنم كه انگار هيچوقت نبودي... اما تو خيلي خوش شانسي...چون گير من افتادي...هر وقت كه كه يادت اونقدر كمرنگ ميشه كه تو ذهنم گم ميشه...هر وقت كه خاطرات زير خروارها خاطره خوب و بد، جديد و قديمي جا مي مونه ...خودم دست بكار ميشم...با يه مرور كوتاه ...با دوره كردن اون تقويم هاي قديمي كه پر از عدد و علامت و خط و خطوطيه كه هيچكس ازش سر درنمياره ميارمت و روي همه جات ميدم...نه! اين كار رو اصلا به خاطر تو نمي كنم...تمام اينها فقط به خاطر خودمه...براي اين كه يادم نره چقدر عاشق بودم و هيچوقت هيچكس نفهميد...براي اينكه يادم نره روزي رو كه براي اولين بار باهم حرف زديم و من فكر ميكردم اون روز بهترين روز دنياست ولي نبود...يادم نره توي جمعي كه تو هم بوديو من با ظاهري آروم و لبخندي بر لب مينشستم و نميذاشتم كسي بفهمه كه تو دلم چه خبره و فقط اين تو بودي كه از همه چي خبر داشتي...براي اينكه اون همه احساس خوب، بد، دلهره، انتظار هيچوقت از يادم نره ...براي اينكه يادم نره روزي كه براي آخرين بار با هم صحبت كرديمو من فكر مي كردم اون روز بدترين روز دنياست ولي نبود...براي اينكه دچار روزمره گي نشم و هيچوقت نوجوونيم رو يادم نره... براي اينكه يادم نره چند سال از اون روزها ميگذره و يادم نره چند سال ديگه هم قرار بگذره... براي اينكه اگه خدا خواست و چند ساله ديگه هم گذشت نوه هام فكر نكنن مادر بزرگشون هميشه همينطوري پير و خرفت بوده...اون موقع به جاي قصه شنل قرمزي و شنگول و منگول قصه هاي ديگه اي هم داشته باشم كه براشون تعريف كنم... و براي خيلي چيزهاي ديگه...ه
.

Comments: Post a Comment



This page is powered by Blogger. Isn't yours?