Saturday, February 03, 2007

 

كمك

براي بدر كردن خستگي اين مدت و تسكين اعصاب تصميم گرفتيم روز جمعه سري به دور و اطراف شهر تهران بزنيم و كمي از اين شلوغي و آلودگي هوا بدور باشيم...ولي از اونجا كه بابك در مبدا پاش رو روي پدال گاز ميذاره و در مقصد برميداره نه تنها اعصابم آروم نشد بلكه چندين بار تصميم به خود كشي گرفتم و مي خواستم خودم رو از ماشين پرت كنم بيرون...در تمام طول راه هرچي دعاي كامل و نصفه نيمه بلد بودم چه به اين موقعيت من مربوط مي شد و چه نمي شد خوندم. در واقع يه چيزي شبيه به يه ختم قرآن انجام دادم... اين كار هميشه منه وقتي تو ماشين كنار بابك ميشينم... هر وقت با هم ميريم بيرون تمام طول راه يا دارم التماس مي كنم و يا تهديد. بعضي وقتها تهديدهام زيادي جدي ميشن طوري كه تصميم ميگيرم به محض رسيدن طلاقم رو بگيرمو برم خونه بابام... اون هم در كمال خونسردي به كار خودش ادامه ميده...منكه هرچي سعي كردم نتونستم بابك رو عوض كنم ...تصميم گرفتم يه فكري به حال خودم بكنم... كسي قرصي، كپسولي، شربتي، قطره چكوندني تو گوش و حلق و بينيي، آمپولي، سرمي چيزي سراغ نداره كه در اينجور مواقع ازش استفاده كنم. يه چيزي كه دور و نزديك شدن اجسامو به صورت اسلوموشن ببينم يا برم تو يه عالم ديگه و تا مقصد از اين سرعت زياد لذت هم ببرم...خلاصه هر كمكي كه ازدستتون بر مياد انجام بديد تا يك خانواده رو از پاشيده شدن نجات بديد...ه

Comments: Post a Comment



This page is powered by Blogger. Isn't yours?