Sunday, September 13, 2009

 

کاشکی می شد یه روزی

کاشکی میشد مثل قدیم
با همدیگه بریم سفر
دلم گرفته خسته ام
از این روزای پشت سر
کاشکی میشد بازم بیای
دست تورو من بگیرم
کاشکی میشد یه روزی من
تو آغوش تو بمیرم
یه عمره این فاصله ها
منتظر عبور ماس
نمیدونی بی تو لبم
چه ساکت و چه بی صداس
کاشکی میشد مثل قدیم
بازم با هم بریم سفر
کاشکی می شد یه روز بیای
کاشکی ازت بود یه خبر...ه
.
.........داریوش.........
.
پ.ن: می دونید بدترین چیز چیه؟ این که با سه چهارتا مدیر تو آسانسور باشی و مجبور باشی تا طبقه دهم بری. اونوقت همه شق و رق و ساکت وایساده باشن (جو سنگین...فکر کن) یهو از طبقه دوم به بعد شکمت هی قار و قور کنه...ه
پ.ن: می دونید بدتر از اون چیه؟ این که دکمه های آسانسور رو از بیرون زده باشن و آسانسور تو تمام ده طبقه استوپ کنه...ه

Comments: Post a Comment



This page is powered by Blogger. Isn't yours?