چند سال پیش وقتی تازه دانشگاه قبول شده بودم یه روز که داشتم می رفتم تجریش یکی از دوستان دوران مدرسه ام که اسمش مهتاب بود سوار همون تاکسیی که من توش نشسته بودم شد. برای جفتمون جالب بود و خیلی ذوق کردیم. جالبتر از اون این بود که این اتفاق دوبار دیگه هم تو همون مسیر افتاد و من باز هم مهتاب رو دیدم...ه
همون موقع ها یه بار دیگه هم وقتی سوار تاکسی بودم دختر عمه ام کنارم نشست. اون منو ندید. وقتی نشست پیشم یهو بغلش کردم. رنگ و روش پرید. اومد جیغ و داد کنه که داد منم... اون روز کلی با هم خندیدیم...ه
چند روز پیش تو یه فروشگاه، خیاطی که لباس عروسیمو دوخته بود رو دیدم. اون هم منو دید . رومو کردم اونور و خودم رو زدم به ندیدن. اون هم همین کار رو کرد...ه
برادر شوهر خواهرم رو قریبا هفته ای یک بار تو خیابونهای مختلف می بینم. این هم خیلی عجیبه...ه
معلم دوران راهنماییم رو تو مجلس ختم یکی از آشناها دیدم. چقدر پیر شده بود...ه
.
.
.
بارها و بارها آدمهای دور و برمو، حتی اونهایی که فقط یک بار تو زندگیم دیدمشونو، کسانی که اصلا فکرش رو هم نمیکردمو تو کوچه، خیابون، مهمونی، عزا، عروسی، استخر یا خیلی جاهای دیگه دیدم...ولی نمی دونم چرا از اون روز آخر تا حالا دیگه هیچوقت تو رو هیچ جا ندیدم...تو که دور نیستی، همین نزدیکی ها یی، پس چرا نمی بینمت...ه
.
پ.ن: آدم دلش میگیره میاد اینجا...چرا نمی نویسین؟؟؟
پ.ن: دیشب ساعت 3 خوابیدم و صبح 6 بیدار شدم. اصلا نمی تونستم از جام پاشم با هزار بدبختی ساعت هفت رسیدم اداره و دیدم هیچکس نیست...ساعت تازه 6 بود...ه
نوشته باران @ 09:15
********************************************************************************************