Saturday, January 07, 2006

 

دیروز با چندتا از دوستان و اقوام همگی رفتیم خرید. البته فقط من قصد خرید داشتم و اونها هم همینجوری اومده بودن که حوصله شون سر نره. به چند تا مغازه سر زدیم که یکیشون یه کیف خوشگل دید و به من گفت که چون قصد خرید نداشته پول همراش نیاورده و یه مقداری بهش قرض بدم. مغازه بعدی یکی دیگشون یه کت کوتاه جینگیل مستون دید وخوشش اومد و باز هم به همون دلیل از من پول گرفت. بعد رفتیم یه جای دیگه و به یه پاساژ دیگه سر زدیم و من برای بابک یه پیراهن و یه کراوات خریدم و دست آخر هم یه نفر دیگه یه شلوار دید و باز از من پول گرفت. کنار اون مغازه یه بوتیک بود که لباسهای قشنگ داشت. از یکیش خیلی خوشم اومد و با شوق و ذوق رفتم تو اتاق پرو و پوشیدمش. اندازه اندازه بود. خیلی هم رنگش بهم میومد.بعد از اینکه کلی سر قیمتش با فروشنده چونه زدم در کیفم رو باز کردم و دیدم که به غیر از ده تا دونه هزار تومنی دیگه هیچی ندارم. از حرصم دیگه نمی تونستم راه برم. دلم می خواست یه دل سیر گریه کنم. یه نصفه روز کامل راه رفته بودم و همه با پولهای من خرید کردن به غیر از خودم. همه این ور، اون ور رو نگاه می کردن و چیزی به روی خودشون نمیاوردن بعد هم که قیافه من رو دیدن، یکی یکی جیم شدن و رفتن تو ماشین...س
.
*
این دو روزه حسابی گرفتار بودم و اصلا خونه نبودم. وگرنه عمرا دو روز ننویسم. س

Comments: Post a Comment



This page is powered by Blogger. Isn't yours?