Thursday, February 18, 2010
پشت این پنجرهها دل میگیره
هوای صبح رو خیلی دوست داشتم...دوست نداشتم برم سر کار...دوست نداشتم برم تو چهاردیواری...دوست نداشتم پشت پنجره زندگی کنم... دوست داشتم قدم بزنمو نفس بکشم...همونجوری که پیرمردها دستشونو میذارن پشتشونو یواش یواش قدم برمیدارنو اینور اونور رو نگاه می کنن...دوست داشتم یه آهنگ هم زیر لب زمزمه کنم...از اون قدیمی ها...از اون کهنه ها...ه
تن تو ظهر تابستونو به یادم میاره ، رنگ چشمای تو بارونو به یادم میاره ، وقتی نیستی زندگی فرقی با زندون نداره ، قهر تو تلخی زندونو به یادم میاره ، من نیازم تو رو هر روز دیدنه ، از لبت دوست دارم شنیدنه … تو بزرگی مثل اون لحظه که بارون میزنه ، تو همون خونی که هر لحظه تو رگهایه منه ، تو مثه خواب گل سرخی ، لطیفی مثه خواب ، من همونم که اگه بی تو باشه ، جون میکنه ، من نیازم تو رو هر روز دیدنه ، از لبت دوست دارم شنیدنه … تو مثه وسوسه ی شکار یک شاپرکی ، تو مثه شوق رها کردن یک بادبادکی ، تو همیشه مثه یک قصه پر از حادثهای ، تو مثه شادیه خواب کردن یک عروسکی ، من نیازم تو رو هر روز دیدنه ، از لبت دوست دارم شنیدنه … تو قشنگی مثه شکلایی که ابرا میسازن ، گلای اطلسی از دیدن تو رنگ میبازن ، اگه مردای تو قصه بدونن که اینجایی برای بردن تو با اسب بالدار میتازن ، من نیازم تو رو هر روز دیدنه ، از لبت دوست دارم شنیدنه …ه