Sunday, December 20, 2009

 

بن بست این عشقو ببین...هم پشت سر هم روبرو

هنوز هم بهت اعتباری نیست...هنوز هم قابلیت اینو داری که بری و دیگه پشت سرتو هم نگاه نکنی...بری و هرچی هست و نیست رو با خودت ببری... پلهای پشت سر رو خراب کنی، طوری که هیچ اثری دیگه ازت نمونه...باز هم گم بشی و کسی نتونه پیدات کنه...ه
.
خیلی سخته که همیشه تو تصمیم گیرنده باشی و من تابع...کاشکی تو هم مثل من بودی...کاشکی تو هم دلت تنگ میشد..اونوقت اون تصمیمی رو میگیرفتی که من دوست داشتم...ه
.
خیلی بده که آدم الویت آخر بشه...بعد از آدمهای دیگه...حتی بعد از کارهای دیگه...زندگیه دیگه...باید پذیرفت...اما من این کاره نیستم...نمی تونم...ه
.
این سخته که آدم همش منتظر باشه...انتظار...انتظار...انتظار...سخته لعنتی...کاشکی درک میکردی...ه
.
بن بستی که میگن همینجاست...همینجایی که من الان ایستادم...هم پشت سر، هم روبرو...ه
.
می نویسم که یادم نره....یادم نره که دارم یه اشتباه رو برای بار دوم...نه ...برای بار سوم تکرار می کنم...یادم نره که تو می تونی بری همونطور که قبلا رفتی...خیلی ساده...ه
.
.
.
دلم برات تنگ شده...ه
.
نه از تو می شه دل برید،نه با تو می شه دل سپرد
نه عاشق تو می شه موند،نه فارغ از تو می شه مُرد
تو بال بسته ی منی،من ترس پرواز توام
برای ازادی عشق،از این قفس من چه کنم


Comments: Post a Comment



This page is powered by Blogger. Isn't yours?