Tuesday, December 15, 2009

 

بله...همین

هی نشستم و پاشدم گفتم این چه زندگییه...خسته شدم...دلم هیجان می خواد...دلم عشق می خواد...دلم می خواد باز مثل قدیم قلبم تند تند بزنه...دلم می خواد پامو بذارم اونور خط قرمز...دلم تنوع می خواد...دلم اضطراب می خواد...دلم اینو می خواد...دلم اونو می خواد...خسته شدم از این یه نواختی....تا اینکه ییهو خدا همه اینها رو بهم داد...ه

حالا به نظرم زندگیم زیادی عشقولانه شده...نه اینکه بد باشه ها...نه...خیلی هم خوبه...اما باز هم یه جورهایی یه نواخت شده...دلم بازم هیجان می خواد اما نمی دونم چه جوری....مممممم....فکر کنم یه چیزی شبیه دعوا خوب جواب بده...نه اینکه خودم دعوا کنمها...نه... نه اینکه یه بگو مگوی معمولی باشه ها...نه...اون هم نه...از اونها که چهل نفر آدم بریزن سر همو هی همدیگه رو بزنن...با مشت و لگد نه ها...با چوب و چماق و قمه...هی هم به هم فحش بدن...نه احمق و بی شعور یا خر و گاو و گوساله ها...نه...همه خانوادگی...از اون کمر به پایینهای کش دار...زود هم تموم نشه ها...دو سه ساعتی طول بکشه ...منم یه جایی باشم که هم خوب ببینم هم خدای نکرده چیزی نصیبم نشه...آره ...همین خوبه...خیلی هیجان داره...ه



Comments: Post a Comment



This page is powered by Blogger. Isn't yours?