Saturday, September 13, 2008

 

+18

یکی از عروسی هایی که دو سه روز مونده بود به شروع ماه رمضون دعوت شده بودیم و ما هم به خاطر شرایط کاریمون و وضعیت من نتونسته بودیم بریم، عروسی برادر همکار قدیمی بابک بود که با دختر عمه اش نامزد کرده بود و رفته بود شهرستان خودشون. همونجا شاغل شده بود و خونه ای گرفته بود و خلاصه سر و سامونی به زندگیش داده بود. اونهایی که رفته بودن اونقدر از عروسی و ماجراهاش تعریف کردن که یه عالمه حسرت خوردیم چرا ما نرفتیم. اما جالبترین قسمت این ماجرا آخر شب عروسی بعد از رسوندن عروس و داماد به خونشون و دست به دست دادن اونها و گریه و زاری کردن عروس و مادرش و خداحافظی کردن تک تک مهمونها و خلاصه خلوت شدن خونه بوده. یعنی همون موقع که عروس و داماد تنها می مونن اما این عروس و داماد بخت برگشته ما شانس نداشتن و اون سنتی که قدیمها مرسوم بوده شامل حالشون میشه و تنها نمی مونن. یعنی مادربزرگ که عروس و داماد هر دو نوه هاش میشدن گیر میده و میگه من می مونم بقیه برن. هر چقدر هم که بقیه بهش میگن که این رسمها دیگه قدیمی شده، زشت ِ ، بد ِ، بیا بریم خونه میگه تا من خیالم راحت نشه اینها کارشون تموم نشده یا نه خونه برو نیستم. هر کاری فامیلهای نزدیک و پدر مادرها می کنن حریفش نمیشن که نمیشن. بهش میگن آخه این عروس و داماد خیلی وقته که به هم محرمن، شاید کارشونو کرده باشن و دیگه کار از کار گذشته باشه، که این حرف به جای اینکه مادربزرگ رو منصرف کنه اوضاع رو بدتر می کنه و بیشتر ترقیبش می کنه که بمونه و ببینه نوه هاش دسته گل به آب دادن یا نه که اگه داده باشن وای به روزگارشون. بالاخره نتیجه این میشه که بقیه فک و فامیل که بدشون نمیامد از جزئیات ماجرا خبردار بشن جمع میشن خونه مادر داماد و منتظر می مونن تا مادربزرگ با محموله ای که نشان دهنده پایان عملیات ِ از راه برسه... بعد از خالی شدن خونه مادربزرگ میره پشت در اتاق خواب میشینه و به داماد میگه کار که تموم شد منو خبرم کن...یه مدتی میگذره و مادر بزرگ کم کم حوصله اش سر میره و در میزنه می پرسه تموم شد؟ داماد هم با شرمندگی میگه نه...مادر بزرگ هم با بی حوصلگی انگار که یه کار دو دقیقه ای رو زیادی از حد طول دادن غرغری میکنه و میگه زودباشین دیگه. خوابم میاد می خوام برم بخوابم...یه دوری میزنه و یه چایی دم می کنه و میشینه پای تلویزیون و یه نیم ساعت دیگه صبر می کنه اما می بینیه هیچ سر و صدایی از اتاق خواب نمیاد و خبری از عروس و داماد نمیشه...دوباره میره پشت در و این با توپ و تشر صداشون می کنه...این دفعه داماد بیچاره با لباسی که معلومه حول حولکی پوشیده تا مبادا صبر مادر بزرگ سر بیاد و خودش دست به عملیات بزنه و در رو وا کنه بیاد تو، میپره بیرون و با عجز و ناتوانی میگه نمیشه...هر کاری می کنیم فایده نداره...حضور شما پشت در باعث میشه ما استرس پیدا کنیم بعد هم با حالت التماس از مادربزرگ می خواد که بی خیال امشب بشه و بذارن همه چیز رو برای فردا...مادربزرگ هم که می دونسته به این حرف نباید اطمیمنان کنه و از طرف دیگه هم واقعا خسته شده بوده و خوابش میومده میگه باشه من میرم خونه مادرت...هر وقت تموم شد بهم زنگ بزن دست و پا چلفتی...حالا خونه مادر داماد کجاست؟ درست یه کوچه پایینتر...داماد بیچاره هم برای اینکه یه وقت مادربزرگ از تصمیمش منصرف نشه و یهو هوس نکنه شب اونجا بخوابه و برای اینکه هرچه زودتر از شر این زن سمج خلاص بشه هر شرطی مادربزرگ میذاره قبول می کنه و بالاخره هر جوری شده پیرزن رو راهی خونه مادرش می کنه...مادربزرگ تر و فرز و دوون دوون میره سمت خونه تا زودتر بشینه پای تلفن و از چیزی جا نمونه...اما...اما...تا میرسه خونه عروسش بهش میگه مادرجون همین الان داماد زنگ زد و گفت همه چیز تموم شد. محموله آماده است اگه می خواین بیاین ببرین... ه

پ.ن: فکر می کنید این جزئیات کامل رو کی برای بقیه تعریف کرده؟...همون مادربزرگ پیر که تمام مدتی که داشته ماجرا رو تعریف می کرده خنده از لبهاش دور نمیشده...معلومه که اون هم رسم و رسوم قدیم رو مثل تمام اون قدیمیها بهونه کرده بوده برای ارضای کنجاوی خودش...
ه


Comments: Post a Comment



This page is powered by Blogger. Isn't yours?