Tuesday, July 29, 2008

 

چند روزی مسافرت بودم. حدود یک هفته رو در هوای شرجی و گرم ساحل دریای جنوب گذروندم. نمی دونم دفعه چندمم بود که پا به اون جزیره میذاشتم اما باز هم مثل دفعات قبل موقع برگشتن به سختی ازش دل کندم. با اینکه به خاطر شرایط فعلیم خیلی نتونستم ورجه وورجه کنم و به هرجایی که می خوام سر بزنم اما همینکه فراموش کرده بودم تو شهری زندگی می کنم با یه عالمه شلوغی و ترافیک و دود، شغلی دارم با یه عالمه گرفتاریهای مربوط به خودش، یه عالمه مشکلات هست چه برای خودم و چه برای آدمهای دور و برم، خودش یه دنیا می ارزید. وقتی بعد از یک هفته رفتم سر کار، طبقه پایین با یه میز با رومیزی مشکی، یه گلدون گل گلایل سفید با ربان مشکی، یه ظرف خرما با پودر نارگیل و یه قاب عکس با نوار مشکی که عکس همکار جوان رو در خودش جای داده بود روبرو شدم. با اینکه دو سه روز از ماجرا میگذشت اما هنوز گرد ناراحتی رو تو صورت تک تک همکارها میشد دید. در حالیکه طبقه بالا، درست تو اتاق کناری اتاق من همه جا پر از سبد گلهای بزرگ و رنگارنگ به مناسبت ورود همکار جدید به این بخش به چشم می خورد. اینجا هیچکس ناراحت نبود...
رو میزم یه عالمه کار تلمبار شده بود و بعد از یه هفته استراحت با کندی دونه دونه شون رو انجام دادم. سری هم به جناب معاون زدم تا ببینم بی خبر و ییهو گذاشتن رفتن و یک هفته نیومدن چه تاثیری در رفتارش گذاشته که دیدم اوضاع روبراهه و از دنده راست پاشده.
ه

مهمونم هم همه جا باهام بود. سود معنوی این سفر مال خودم بود و مادیش مال اون. چون هنوز آدم نشده کلی براش خرت و پرت خریدم. حدود سه ماه و نیم از حضورش میگذره. هنوز نمی دونم قرار یه دختر همسفرم بشه یا یه پسر. اوضاع و احوالم هم خوبه. هنوز ظاهرم چیزی رو نشون نمیده. برای همین هم توی محل کارم به غیر از دو سه نفری که خودم بهشون گفتم بقیه چیزی نمی دونن. هرچند که همین روزها دیگه کم کم متوجه میشن. وقتی میگم بی دعوت برای اینه که اصلا انتظار اومدنش رو نداشتیم. کلی طول کشید تا باور کنم. هنوز آمادگیش رو نداشتم. تازه داشتم بهش فکر میکردم و براش برنامه ریزی میکردم. اما نه به این زودی ها. اما حالا که بهش فکر می کنم می بینم که با بیست و نه سال سن خیلی هم دیگه زود نیست. با اینکه کلی برنامه هام رو به هم ریخت و باعث شد استخر و پیاده رویی رو که به کوب شروع کرده بودم رو به اضافه کلاس آوازم که این همه بهش علاقه داشتم رو تعطیل کنم اما با اومدنش تمام هدفها تغییر کرد و به سمت اون چرخید...ه

پ.ن: حضور تو دیگه مثل گذشته برام پر رنگ نیست. دیگه بهت فکر نمی کنم و حتی یادت هم نمیفتم. می بینم که از این بابت ناراحتی . سعی می کنی چیزی نگی اما رفتارت گویای همه چیز هست. تقصیر من نیست. برای خودم دلایل محکمی دارم. فکر می کنم به موقع داره این اتفاق میفته . دیگه وقتش بود که تو هم با تمام مهربونیهات برای همیشه بری کنار...ه


Comments: Post a Comment



This page is powered by Blogger. Isn't yours?