Saturday, July 05, 2008

 

به خبرهای قاصدک شک می کنم

منو ببخش پیرمرد…برای تمام بی اعتمادی هام…به خاطر همه بدبینی هام … الان که چند روز از اون ماجرا میگذره می فهمم که چقدر بد بودم و بد رفتار کردم…اما باور کن تقصیر من نبود...تقصیر…تقصیر جایی که توش زندگی می کنیم، بود….یا آدمهایی که اطرافمون زندگی می کنن…اصلا تقصیر اتفاقهای ریز و درشتیه که روزانه دور و برمون میفته و باعث میشه به هم چیز و همه آدمها شک کنیم…نمی دونم…فقط اونقدر می دونم که اگه می دونستم الان کجایی، پیدات میکردمو ازت معذرت می خواستم…برای همین هم هر روز که از مسیر همیشگی رد میشم و به محل برخوردمون نزدیک میشم، ناخودآگاه چشمام دنبالت میگرده…برخورد؟ … یه برخورد بود؟ …یا یه تصادف؟…نمی دونم اسمشو چی میشه گذاشت…آخه تو از جلوی من رد شده بودی ولی یه دفعه پشیمون شدی و برگشتی. اونم بدون اینکه به پشت سرت نگاه کنی…برای همین با در و آینه سمت شاگرد ماشین برخورد کردی و افتادی رو زمین…منم از ترس نفسم بالا نمیامد و با لرزش دست و پا پیاده شدم…اما تو زود از جات بلند شدی و سعی کردی منو آروم کنی…با صدای لرزون ازت پرسیدم حالت خوبه؟ گفتی آره…گفتم بیا بریم دکتر معاینه ات کنه خیالم راحت شه…گفتی نه حالم خوبه…هر چقدر اصرار کردم زیر بار نرفتی…تا اینجاش مشکلی نداشت اما وقتی مشخصات ماشین رو یادداشت کردی و شماره تلفنم رو پرسیدی تازه دچار شک و تردید شدم…بهت گفتم اگه حالت بده بیا بریم دکتر، اگر هم که خوبی دیگه اینا چیه که یادداشت می کنی…گفتی الان خوبم البته یه کم کمرم درد می کنه اما اینا رو می خوام برای اینکه اگر طوریم شد بهت خبر بدم…بعد هم باز سعی کردی که به من آرامش بدی …هی می گفتی که حالت خوبه و برای اینکه خیال من راحت بشه چند بار بالا و پایین هم پریدی…اما من همش فکر می کردم اینها رو داری می گی که با زبون خوش هر اطلاعاتی می خوای ازم بگیری تا بعدا برام دردسر درست کنی…بالاخره خداحافظی کردیم و رفتی…تا چند روز حسابی فکرم خراب بود…دائم فکرهای جور وا جور می کردم…فکر می کردم الان زنگ می زنی یه پول گنده ازم طلب می کنی تا رضایت بدی که طوریت نشده… یا اینکه هرچی مریضی از قبل هم داشتی میندازی گردن من و می گی به خاطر تصادف با من اینجوری شدی…یا اینکه دختر یا پسرت زنگ می زنن و داد و بیداد می کنن که آی بابای ما رو کشتی…بعضی وقتها هم فکرم زیادی به خیال و توهم کشیده میشد…اینکه احضاریه میاد دم خونمون و تو ازم شکایت کردی …آدرس رو هم از روی استعلامی که از مشخصات ماشین انجام دادی، پیدا کردی…و هزار تا فکر دیگه…با خودم می گفتم اصلا چرا تلفنم رو دادم…خوب می گفتم تلفن ندارم یا یه تلفن اشتباه می دادم…خب اونو ممکن بود چک کنی…یا تلفن یه فامیل بی ربط رو میدادم بعد هم سفارش می کردم که بگن به اونها ربط نداره و اصلا منو نمیشناسن…حالا هم طوری نشده …شماره ناشناس افتاد به هیچوجه جواب نمی دم…بالاخره خودش خسته میشه…ه
اما هیچکدوم اتفاق نیفتاد…و من موندمو یه عالمه شرمندگی تو وفکرهایی که درموردت میکردم …
ه

پ.ن: آخه مگه چندبار به آدم زده بودم که از این فکرها نکنم...ترسیده بودم خب...ه


Comments: Post a Comment



This page is powered by Blogger. Isn't yours?