Tuesday, July 01, 2008

 

به تو می رسم اگه موج ِ مسافر بذاره ...اگه دلبستگیــا لحظــه ی آخـــر بذاره

از صبح که تلفن رو قطع کردم و اس ام است رو بی جواب گذاشتم فقط یک ساعت دووم آوردم...بعدش کم کم حال و هوام عوض شد...از خدا که پنهون نیست از تو چه پنهون تا بعد از ظهر به غلط کردم افتاده بودم...اما خب راهی هم نداشتم...تلفن رو خاموش کرده بودم گذاشته بودم خونه تا یه وقت وسوسه نشم بهت زنگ بزنم...حالا همش دلم قیلی ویلی میرفت که بفهمم سعی کردی باهام تماس بگیری یا نه...تا بعد از ظهر هر جوری شده خودم رو مشغول کردم تا بهت فکر نکنم...اما مگه میشد...وقتی رسیدم خونه اولین کاری که کردم روشن کردن تلفن بود...دروغ چرا!...دو تا اس ام است رو که دیدم قند تو دلم آب شد...تو اولی از رفتارم تعجب کرده بودی و دلیلش رو پرسیده بودی و تو دومی خواسته بودی بهت زنگ بزنم...داشتم با خودم کلنجار میرفتم که جواب بدم یا نه، یا که اصلا بهت زنگ بزنم که تلفن خونه زنگ زد...شماره شرکت بود...اگه کسی اون دور و بر بود برق چشمام رو به وضوح می دید...تمام هیجانم رو با دوتا نفس عمیق تخلیه کردم و خیلی خونسرد گوشی رو برداشتم...تو هم مثل همیشه اولش عادی حرف زدی و حال احوال کردی...منم مثلا خودم رو گرفته بودم و خیلی سر سنگین جواب می دادم...وقتی رفتی سر اصل مطلب، منم نطقم باز شد و شروع کردم به حرف زدن...بی وقفه... پشت سر هم گلایه میکردم...ماشااله امون هم بهت نمی دادم که حرف بزنی...تو هم دیگه منو حسابی شناختی...خوب می دونی که این جور مواقع اگه یک ساعت بی وقفه حرف بزنم حالم خوب میشه...گذاشتی اونقدر حرف زدم که خودم خسته شدم...بعد کم کم لحن صدام عوض شد و از اون حالت خشک در اومد...کم کم مهربون شدم...با یه شوخی تو نیشم تا بناگوش باز شد و همه چیز رو فراموش کردم...خب چی کار کنم...تقصیر خودم نیست...اصلا نمی تونم مثل تو منطقی رفتار کنم...رفتارم مستقیم به احساسم وصله...هیچ فکری پشتش نیست...اینجوریم دیگه...به هر حال ممنون که زنگ زدی...از این به بعد اگر باز هم قهر کردم تو توجه نکن...چون واقعی نیست... تو کار خودت رو بکن...همین رویه که پیش گرفتی حرف نداره...;))))))ه


پ.ن: وقتی طبقه دهم یه ساختمون بلند کار کنی و برای رفت و آمدت مجبور باشی حداقل روزی دوبار سوار آسانسور بشی، قاعدتا اتفاقهای جور وا جوری هم برات میفته که بعضی وقتها کلی باعث سرگرمیت میشه...اینجا هم مثل خیلی جاهای دیگه آسانسورها رو طوری تنظیم کردن که یکیشون طبقه های زوج و اون یکی طبقه های فرد نگه میداره.... صبح که منتظر بودم آسانسور برسه پایین یه آقایی هم کنار من ایستاده بود... در آسانسور که باز شد سریع پریدم تو ولی دیدم اون آقا دست دست می کنه و شک داره که سوار بشه یا نه...وقتی دید دارم نگاهش می کنم گفت: می تونم منم سوارشم؟...گفتم بله بفرمایید...خوشحال شد و اومد تو. در آسانسور که داشت بسته می شد گفت: آخه بالاش نوشته بود فرد گفتم شاید ظرفیت دونفر رو نداره...ه


پ.ن: نمی دونم چه اتفاقی داره میفته...یه روز وبلاگ خودم رو نمی تونم ببینم...یه روز مال بقیه رو...یه روز نظرات باز نمیشه...هر روز فهرست دوستام...بلاگر هم که اکثر وقتها با هزار خواهش و التماس باز میشه اونم بعد از ده بار تیم اوت دادن و ریفرش کردن...منم که تو نوشتن کم تنبل بودم اینها هم میشن مزید بر علت...ه


Comments: Post a Comment



This page is powered by Blogger. Isn't yours?