Sunday, April 20, 2008

 

سید

نمی دونم اولین بار خانواده ما کی و کجا سید رو دیده بودن، اما از وقتی که یادم میاد هر وقت شمال میرفتیم و موقعیتی دست میداد یه سر هم به سید می زدیم. اولین باری که من هم سید و خانواده اش رو دیدم هنوز مدرسه نمی رفتم. نمی دونم چرا دیدار اون بار از یه سر زدن کوچیک گذشت و به چند روز کشید. آقا سید یه پیرمرد حدود هفتاد سال بود با ریش بلند سفید که همیشه پیرهن سفید می پوشید. با وجود داشتن سن بالا خیلی سالم و سرپا بود. یه دوچرخه داشت که هرجا می خواست بره با اون میرفت. خونشون درست به سبک شمالی ها با همون بلوکهای سیمانی ساخته شده بود. یه بالکن بزرگ داشت که تابستونها سفره صبحانه، ناهار و شام رو اونجا پهن میکردن. یه حیاط خیلی بزرگ پر از دار و درخت و علف هم داشت. یه طرف مرغ و خروس داشتند و یه طرف دیگه یکی دو تا گاو. زنبور عسل هم داشتن. یادمه برای ما که مهمان بودیم عسل رو از تو کندو با مومش میاوردن و یه سره میذاشتن توی سفره. تو حیاطشون به طور نامرتب چند تا درخت میوه هم داشتن. آقا سید تا اونجایی که یادم میاد چهار پنج تا دختر داشت و یه دو سه تایی هم پسر. دختراش همه به نظر دم بخت میومدن. یه پسرش یه کم عقب افتادگی ذهنی داشت که از بقیه بزرگتر بود. یه پسر ته طاقاری سیاه سوخته هم داشت که فکر می کنم اون موقع پونزده شونزده سالش بود. همسرش هم یه زن تقریبا پنجاه ساله بود که به سبک شمالی ها لباس می پوشید و همه کارهای مردونه رو انجام می داد. در واقع تمام مسولیت خونه مثل غذا درست کردن، ظرف شستن، جارو زدن و خیلی کارهای دیگه به عهده دخترها بود و زن و شوهر پا به پای هم کارهای بیرون رو انجام میدادن. اون چند روزی که اونجا بودیم به من خیلی خوش گذشت. همه چیز برام تازگی داشت. دخترهای سید بهم میرسیدن و کلی دوستم داشتن. فقط از پسر بزرگه یه کم میترسیدم. نمی دونم چرا با اینکه سید خیلی سالم و سرپا بود اما پیریش خیلی به چشمم میومد. هر دفعه که کسی میامد و خبری از سید میاورد منتظر شنیدن خبر فوتش بودم. دفعه بعد که از سید و خانواده اش خبری شنیدم سه چهار سال بعد بود که پدرم برای انجام کاری تنها شمال رفته بود و یه سر هم بهشون زده بود. آقا سید سالم و سرحال بود و یکی دوتا از دخترهاشو عروس کرده بود... دفعه بعد دیگه مطمئن بودم که سید فوت کرده اما خبر آوردن که پسر بزرگ سید که مریض بود فوت کرده، آقا سید هم همچنان سالمه و داره زندگیش رو می کنه... دو سه سال بعد سید فوت که نکرده بود هیچی بقیه دخترهاش رو هم عروس کرده بود و چند تا نوه هم داشت. فقط پسر کوچیکه تو خونه مونده بود که اون هم دیگه دانشگاه میرفت. سید سر و مر گنده بود و داشت زندگیش رو میکرد. دفعه بعد برادرم شمال رفت و گفت که حتما به سید هم سر میزنه. وقتی اومد مطمئن بودم که میگه سید مرده یا حداقل میگه زمین گیر شده و نمی تونه راه بره. اگر هم بتونه با کمک عصا و دم و دستگاه است... اما این خبرها نبود... این زن سید بود که فوت کرده بود... کم کم داشتم نا امید می شدم. آخه مگه میشه یه آدم اونقدر پیر این همه سال عمر کرده باشه... تا این سه چهار سال پیش که باز هم پدرم گذرش به اون طرفها افتاد و سری بهشون زد. مرده بود؟ نخیر آقا سید تجدید فراش نموده و با تمام بچه ها که مخالف زن گرفتن پدر بودن قطع رابطه کرده بودن...ای بابا... من که دیگه نا امید شده بودم. اینجور که معلوم بود نه تنها سید خیال مردن نداشت و ما رو سر کار گذاشته بود، بلکه اصلا به این موضع فکر هم نمی کرد و داشت برای سالهای آتی برنامه ریزی هم می کرد. سال بعد هم دختر آقا سید به دنیا آمد و به همه ثابت کرد که سید جان تازه موقع چل چلیشه و خیال مردن نداره. ما هم دیگه نا امید شدیم و اصلا پی این موضوع رو نگرفتیم. تا این که دو سه روز پیش خبر دادن که آقا سید فوت کرد. موضوع نمردن سید اونقدر برامون جا افتاده بود که حالا دیگه مرگش رو باور نمی کردیم. من که سالیان دراز بود رو این پروژه کار می کردم از نحوه مرگ سوال کردم: سکته قلبی کرد؟ ...نه... مغزی؟...نه... سرطان گرفت؟... نه... کلیه اش از کار افتاد؟...نه ..........؟ ...نه.............؟...نه. پس چی شد؟ ....هیچی با دوچرخه داشته از جاده رد می شده ماشین میزنه بهش، سرش می خوره به جدول کنار خیابون و در جا میمیره....ه

پ.ن: میبینی؟...آخرش هم به مرگ طبیعی نمرد...ه

پ.ن: نیاید بگید مگه این بیچاره جای تو رو تنگ کرده بود؟...خب برام مهم بود...چیکار کنم؟


Comments: Post a Comment



This page is powered by Blogger. Isn't yours?