Tuesday, April 08, 2008

 

وقتی می خوای حرص نخوری

اونقدر بچه رو لوس بار آورده بودن که خودش وقتی چیزی رو می خواست و بهش نمی دادن خیلی پر رو می گفت اگه بهم ندید گریه می کنم ها. تا چند ثانیه می گذشت و اون کاری رو که می خواست انجام نمی دادن دهنش رو شیش متر باز می کرد و چنان عربده ای می کشید که دلت می خواست لهش کنی...تمام دستورات و زور گوییش هم بیشتر به مادربزرگش بود. این مادربزرگی که می گم از اون مادر بزرگهای پیر و چروکیده نیست. از اون مادر بزرگهاست که سن زیادی نداره و زود ازدواج کرده و خیلی به خودش میرسه. همیشه ناخنهاش لاک داره و رژ لب هیچوقت از رو لبش پاک نمی شه. موقع شام وقتی همه دور هم نشسته بودن بچه اومد پیش مادربزرگش و گفت که مامانی اون کفشی که برام سوغاتی آوردی رو بده بپوشم. مادر بزرگ گفت باشه بذار شامم رو بخورم بعد. بچه گفت اگه نیاری گریه می کنم ها. یکی از مهمونها شروع کرد با مادربزرگ حرف زدن و از دست پختش تعریف کردن برای همین هم مادر بزرگ حواسش پرت شد و جمله آخر بچه رو نشنید. بچه همین طور که پشت سر هم می گفت اگه ندی گریه می کنم ها شروع کرد موهای مادربزرگ رو از پشت کشیدن. مادربزرگ بیچاره همینطور که داشت در جواب سئوال مهمون طرز تهیه یکی از غذاهای سر میز شام رو توضیح میداد، سرش رو گرفته بود و سعی میکرد موهاش رو از تو دست بچه دربیاره و وسط جملاتش هم هی میگفت نکن عزیزم، نکن قربونت برم...من هم که درست روبروش نشسته بودم داشتم نگاه میکردمو حرص می خوردم. مادر بزرگ یه دامن مشکی بلند تنش بود با یه بلوز خوشرنگ که از جلو دکمه می خورد و به رنگ چشماش خیلی میومد. تو همین هاگیر واگیر بچه که در بلند کردن مادربزرگ ناموفق بود موها رو ول کرد و بلوز مادربزرگ رو از پشت دو دستی گرفت و شروع کرد به کشیدن. چنان کشید که دکمه های بلوز مادربزرگ پشت سر هم کنده شد و هر کدوم یه طرف پرتاب شد. بلوز از جلو باز شد و ...... ه
هر کی خودش رو یه جوری سر گرم کرد که مثلا ندیده. پدر با لبخند ملیح همچنان در سکوت با حظ فراوان به بچه اش نگاه میکرد و مادر هم گفت بیا بریم عزیزم من کفشتو بهت بدم. ه


*******************************************

چند وقت بود که بابک هوس خورش کدو بادمجون کرده بود و من هم که گرفتار...نرسیده بودم براش درست کنم. روز چهارشنیه سر راه خونه کدو و بادمجون خریدم و رفتم خونه مشغول شدم. داشتم برنجم رو دم میکردم که تلفن زنگ زد. یکی از اقوام که ساکن کرج هستن تماس گرفته بود. گفت که چند نفر از فامیل و اقوام شام منزل اونها مهمون هستن و ما هم به جمعشون بپیوندیم. بابک هم که دلش رو حسابی صابون زده بود به خاطر جمع باحالی که اونجا بودن از کدو بادمجون گذشت. غذاها رو گذاشتم تو یخچال و یک ساعت بعد کرج بودیم. آخر شب که می خواستیم بیاییم اصرار کردن که بمونیمو صبح کله پاچه رو با هم بخوریم و بعد هم فوتبال رو همه با هم ببییم. ما هم از خدا خواسته تا فردا بعد از ظهرش موندیم. دور و بر ساعت شش برگشتیم خونه و آماده شدیم بریم منزل خواهر گرامی که از یک هفته قبل دعوتمون کرده بود. ساعت از دو گذشته بود که برگشتیم خونه. جمعه ساعت یازده یکی دیگه از آشناها زنگ زد و برای ناهار دعوتمون کرد. ما هم که عادت نداریم به کسی نه بگیم با کله رفتیم. ساعت هفت بود که اومدیم خونه. یه کم جمع و جور کردیم و بعد هم رفتم سراغ خورش مذکور. تند تند قابلمه ها رو از یخچال در آوردم گذاشتم رو گاز. زیرش رو روشن کردم. تا گرم بشن، سالاد رو هم آماده کردم. سبزی خوردن شستم و ریختم تو سبد و با زیتون گذاشتم رو میز. داشتم بادمجونها رو میکشیدم تو ظرف که زنگ در رو زدن...بله!.. پسر عمه گرامی به اتفاق همسر و دوتا پسر شیطونش و مادر و برادر همسر که از شهرستان اومده بودن وارد شدن. وقتی دیدن می خواستیم شام بخوریم اولش یه کم تعارف کردن و بعد هم گفتن که چقدر خورش بادمجون دوست دارن و اتفاقا خیلی وقته که نخوردن و حسابی هوس هم کرده بودن. در آخر از این خورش کدو بادمجون فقط یه نصفه بادمجون به بابک و یه نصفه دیگه به من رسید به علاوه یه سری دست شما درد نکنه و خیلی خوش مزه بود و یه عالمه ظرف نشسته... ه

پ.ن: حالا هی بگید چرا من آشپزی نمی کنم...ه

پ.ن: فکرشو بکن که تا میای سوار آسانسور بشی چند تا مدیر هم باهات سوارمیشن. بعد ده طبقه رو باهاشون تو سکوت میری بالا و از لحظه ای که در بسته میشه تا موقعی که در باز میشه شکمت بدون وقفه قار و قور میکنه.... ه

پ.ن: دیشب هم خورش کدو بادمجون درست کردمو یه دلی از عزا در آوردیم...ه


Comments: Post a Comment



This page is powered by Blogger. Isn't yours?