Wednesday, February 27, 2008

 

چه فرقی می کند...بهانه هرچه می خواهد باشد

فقط یه بهونه لازمه که حالم رو دگرگون کنه...فرقی نمی کنه چی باشه...کوچیک یا بزرگ...من همیشه آمادگیش رو دارم...فقط یک کلام دلپذیرمی تونه تا اوج آسمون ببرتم و یک نگاه ناخوش آیند به قعر زمین بکشوندتم...فقط یه بهونه باعث شد تا دیروز بعد از تموم شدن ساعت کاری به فکر ایجاد یک تحول باشم...یه جور تغییر که شبم رو از دیگرشبهای زندگیم متمایز کنه...دلم هیجان می خواست...یا یه خوشی شورانگیز...تمام طول مسیر تا خونه داشتم نقشه می کشیدم...همین هم باعث شد که ترافیک سنگین مدرس عصبیم نکنه و از کلام بی قافیه و صدای خشن خواننده درپیت فقط به صرف شاد بودن موزیک لذت ببرم...فقط همین بهونه تونست باعث بشه که به عبور از مسیر همیشگی و وارد شدن به اتوبان همت اصلا فکر نکنم و ترافیک رو تا خروجی میرداماد دنبال کنم...زیر پل دور بزنم و دوباره وارد اون کوچه ها بشم...هواش رو به ریه بکشم...ودوباره بعد از مدتها به یاد تو بیفتم...نمی دونم چه سریه که یاد تو با راه اون کوچه پس کوچه ها برام عجین شده...هرکجا و در هر شرایطی باشم، در گذر از این کوچه های خلوت و سر سبز و پیر تو رو می بینم...هنوز هم هنگام عبور از مقابل اون ساختمون چهار طبقه بی اختیار نگاهم به بالکن طبقه آخر منحرف میشه و جالبیش اینجاست که هنوز هم تو رو اونجا می بینم...و انگار نه انگار که سالیان دور و درازی از اون زمان می گذره ...چیزی بیشتر از ده سال...اینجا برام یه مامنه...چه وقتی که درمونده میشم و راه به جایی ندارم و چه هنگامی که از خوشی روی پا بند نیستم و عرش رو سیر می کنم ناخود آگاه سر از اینجا درمیارم...ه

از تماسهای وقت و بی وقت بابک معلومه که هواسش بهم هست و از اینکه امشب تنهام گذاشته معذبه...تاکید می کنه که چیزی یادش نرفته و فردا که برگرده حتماجبران می کنه...مطمئنش می کنم که مشکلی نیست...خوشحالم و منتظر فردا می مونم...ه

و بعد تو تماس می گیری...تویی که این روزها خیلی فکرم رو مشغول کردی...ناخودآگاه بهت فکر می کنم...بی هیچ دلیلی...هنوز تکلیف خودم رو نفهمیدم که کجای این دایره قسمت قرار گرفتم...من؟...منی که تو خیالمم نبود دوباره عاشقی کنم... هنوز به همین هم شک دارم...که این یه حسه یا یه احترام ساده؟ ... شام به هتل استقلال دعوتم می کنی...دلم می خواد بیام...شاید اون تغییر و تحولی که دونبالشم رو اونجا و در کنار تو پیدا کنم...اما اتفاق سه شب پیش و شوکی که به هردومون وارد شد مانع میشه...هنوز چشمهای درشت و رنگی اون غریبه با اون هیکل درشت و قد بلندش یادم نرفته...زل زده بود به صورتم و سعی داشت با کاوش نگاهم شخصیتم رو بسنجه...با اینکه بعدش سعی کردیم با خنده و شوخی، به هم بفهمونیم که چیز مهمی نبوده و همه چیز رو ساده بگذرونیم اما حسابی رو هردومون تاثیر گذاشته بود...موج افکار متناقضی که به همراه یه عالمه اما و اگر موقع خواب به ذهن خسته ام هجوم آورده بود بهم فهموند که چیزی تغییر کرده...صبحش حسم رو برات نوشته بودم و جواب تاییدت ثابت کرد که تو هم مثل من بودی...هر چند که تا شب چندین و چند بار بهم زنگ زدی و تمام سعیت رو برای جبران دیدار انجام نشده کردی ...ه

به خونه رسیدم...هنوز هیچ اتفاق خاصی نیفتاده بود و من هنوز منتظر بودم...یک تلفن غیر منتظره...یک دعوت برنامه ریزی نشده...یک مهمان سرزده...یا حتی یک اس ام اس کوتاه...اما من تغییر کرده بودم...شاد بودم ...اما به چه دلیل؟ ...شاید یاد آوری خاطرات قدیمی این بار بهونه شده بود...یا شاید توجه و محبت بیش از حد این دو نفر... یا حتی نم نم بارون و خنکی هوا...و یا راه ندادن به اون پرشیا و خنده راننده جوونی که تا نزدیکی خونه همراهیم کرد...یه دوستی چند دقیقه ای که با دست تکون دادن برای هم به پایان رسید...چه فرقی می کرد...مهم این بود که من شاد بودم...بهانه هرچه می خواهد باشد...ه

.
************************************************
.

پ.ن: فقط یه بهونه لازمه که حالم رو دگرگون کنه... فرقی نمی کنه چی باشه...کوچیک با بزرگ...اما همین بهونه باعث شد جای اون پستی رو که گفته بودم برای شماست رو با این یکی عوض کنم.ه

پ.ن: ازت ممنونم...با تماسهای مکرر و صحبتهای طولانی باعث شدی که احساس تنهایی نکنم...ه

پ.ن: تمام اونچه که دیروز منتظرش بودم از هشت صبح امروز با اولین اس ام اس تبریک شروع شد...شاید زیادی متوقع بودم...ه

پ.ن: من امروز بیست و نه ساله شدم...ه


Comments: Post a Comment



This page is powered by Blogger. Isn't yours?