Tuesday, November 27, 2007

 

یاد باد آن روزگاران

دوران دبستان رو از اول تا آخر تو دبستان قدر گذروندم. اسم و حتی قیافه تمام معلمهامون رو یادمه. کلاس اول که اصلا تو باغ نبودم. اصلا نمی فهمیدم که برای چی اومدم مدرسه و چی کار باید بکنم. اولین دیکته ام رو صفر شدم. تمام کلمات درست بود اما من همه رو از چپ به راست نوشته بودم. الان که دارم فکر می کنم میبینم چقدر معلم بی احساسی بوده که به من صفر داده... حالا داره بیشتر یادم میاد... خانم معلممون بی احساس که هیچی خیلی عصبی بود. همش بچه ها رو دعوا میکرد. یک بار هم زد تو صورتم. وقتی مشقهامون رو بهش نشون میدادیم دور کلمات خط می کشید و می گفت بخونیم. تا میامدم برای خودم هی چی کنم از یه نفر دیگه که کنارم ایستاده بود می پرسید و اون هم خیلی سریع کلمه رو می خوند. این شد که کتک خوردم البته محکم نزد ولی من خیلی بهم برخورد. یادمه تا صبح فردا که از در می خواستم برم بیرون به کسی چیزی نگفتم اما جلوی در یه دفعه زدم زیر گریه و گفتم دیگه نمی خوام برم مدرسه. وقتی مامانم پرسید چرا گفتم چون خانممون منو می زنه. مامانم باهام اومد مدرسه و معلممون هم کلی توضیح داد که من حواسم پرته و موقع نوشتن بلند بلند نمی خونم... از خونمون تا مدرسه پیاده یک دقیقه راه بود. تمام دوستام و همکلاسی هام خونشون همون دور و بر بود. دو سه کوچه پایینتر یا بالاتر از مدرسه. از بس به بهانه تولد میرفتیم خونه همدیگه که همه خونه همو بلد بودیم. هر پنج شنبه بدون استثنا تولد یکی بود. با همون کارت دعوتهای چاپ شده رنگی که زیرش هم جواب داشت: خیلی ممنونم که مرا دعوت کردی با کمال میل خواهم آمد و یا خیلی متاسفم نمی توانم بیایم... هنوز بعضی هاشون خونه شون همونجاست... کلاس دوم همه چیز بهتر شد. تازه فهمیدم مدرسه یعنی چی. معلممون خیلی خوب بود. خدا رحمتش کنه راهنمایی که بودم فهمیدم تو یه تصادف فوت کرده. معلم کلاس سوم زرتشتی بود. ازش چیزی جز دو سه باری که دعوام کرد یادم نمیاد. رکسانا نورچشمی معلم کلاس چهارم بود. همش به اون توجه می کرد و باهوشی و مرتبی اونو تو سر بقیه می زد. معلم کلاس پنجم یه دختر خانم دور و بر سی سال بود که آخر همون سال هم ازدواج کرد. این وسطها یه تعدادی معلم دینی و معلم ورزش داشتیم که معلمهای دینی رو خوب یادمه اما هیچی از معلمهای ورزش یادم نمیاد. شاید چون زیاد عوض می شدن. طبق آخرین اخبار می دونم که هنوز خانم صفدری مدیر و خانم محمودی ناظم مدرسه است. تقریبا تمامی اون جماعتی که دانش آموز دبستان قدر بودند راهنمایی رو رفتن مدرسه زینب. اما بین هفت تا کلاس پخش شدن... اون مدرسه هم به خونه نزدیک بود. مدیر با جذبه، زشت و بد اخلاقی داشتیم. اما الان که فکر می کنم می بینم برای اون مدرسه شلوغ ، با اونهمه دانش آموز لازم بوده. سه طبقه بزرگ داشت که هر طبقه مال یه دوره بود. مثلا طبقه اول کلاس اولی ها بودن، دوم، دومی ها و سوم، سومی ها. وقتی سال سوم بودیم چون دیگه حسابی از دفتر مدرسه دور بودیم و ناظمها هم خیلی پا نداشتن که اینهمه پله بیان بالا زنگهای تفریح یه میز مخصوص معلمها رو میاوردیم تو راهرو و تمام هفت تا کلاس میزدیمو می رقصیدیم. یکی دو تا هم میرفتن روی میز. یادش بخیر...مدرسمون دبیرستان هم داشت و باز هم تقریبا همه همون دبیرستان رو انتخاب کردن. اما من به پیشنهاد یکی از آشناها آزمون ورودی یک دبیرستان غیر انتفاعی معروف رو دادم که قبول شدم و رفتم اونجا. رشته ریاضی رو انتخاب کردم. مدرسمون مذهبی بود و باید با چادر میرفتیم. چون یه کم هم دور بود با سرویس میرفتم و میامدم. سال چهارم یکی از بهترین سالهای تحصیلیم بود که کلی ازش خاطره دارم. اکثر معلمها مرد بودن و ما باید سر کلاس اونها با چادر مینشستیم. خودمون هم از خدامون بود. چون موقع امتحان اون زیر هر کاری دلمون می خواست میکردیم. تعدادمون خیلی کم بود. چهارده نفر ریاضی و هشت نفر تجربی. برای همین درسهای عمومی مون با هم بود و فقط سر کلاسهای تخصصی جدا مینشستیم. هنوز با اکثرشون ارتباط دارم. همشون ازدواج کردن و دور دوم بچه دار شدن رو هم دارن تموم می کنن. دانشگاه هم که کامپیوتر- نرم افزار قبول شدم و ....خسته شدم...بقیه اش رو که دیگه لازم نیست بگم نه؟


پ.ن: دنیای رنگارنگ جون ببخشید که یه کم دیر جواب دعوتت رو نوشتم.ه
.
پ.ن: منم رهتاب، مسافر، روزانه های مریم، لحظه و بین خودمون باشه رو دعوت می کنم البته اگه تا حالا دعوت نشده باشن.ه

Comments: Post a Comment



This page is powered by Blogger. Isn't yours?