Saturday, November 10, 2007

 

تنهایی

بالاخره كار خودمو كردم. به قيمت بهم زدن دو تا مهموني تنهايي خودمو بدست آورم. نمي دونم چه جوري بايد به بقيه بقهمونم كه وقتي تنهام اصلا ناراحت نيستم و از چيزي نمي ترسم. امشب بابك نمياد و اين اولين باري نيست كه شب تنها مي مونم و آخرين بار هم نخواهد بود. تنهايمو دوست دارم و حاضر نيستم با چيز ديگه اي عوضش كنم. تنهايي هر آهنگي رو با هر شعر و موزيكي كه بخوام گوش ميدم. مي تونم فقط يه آهنگ رو n بار گوش بدم بدون اينكه كسي غر بزنه و مجبور بشم عوضش كنم. تنهايي شام نمي خورم عوضش چيپس و ماست و پفك و يه عالمه خرت و پرت ديگه مي خورم. آخرش هم يه ليوان پر نسكافه. تنهايي فيلم مي بينم. وبگردي مي كنم و تا هر ساعتي از صبح كه بخوام بيدار مي مونم. قبلا ها بهتر بودم. تنهايي نقاشي مي كردم. ديوان حافظ و مثنوي مولانا رو مي خوندم و بيتهايي كه چشممو مي گرفت رو حفظ مي كردم. اما حالا ديگه خيلي وقته كه نه قلمو دستم گرفتم و نه شعر خوندم. تنهايي يه سر به خاطرات گذشته مي زنم. با يادآوري بعضي هاشون ناخودآگاه لبخند مي زنمو با بعضي ديگه افسوس مي خورم. خلاصه تنهايي براي خودم دنيايي دارم. اونوقت تا يكي مي فهمه تنهام فوري مي خواد يه فكري به حالم بكنه. يا ميگه بيا خونه ما يا ميگه من بيام اونجا. اگه خيلي همت داشته باشه توي اين شبهاي شلوغ تهران پيشنهاد ميده بريم بيرون يه دوري بزنيم. اونوقت اگه قبول كنم مجبور ميشم يه خط رو دنيام بكشم و مثل هميشه كنارش بشينمو حرفهاي روزمره بزنمو و كلام تكراري بشنوم. اصلا نمي دونم كي اولين بار به اين نتيجه رسيد كه تنهايي چيز بديه و آدم نبايد تنها بمونه و بايد ديگران رو هم از تنهايي در بياره؟


Comments: Post a Comment



This page is powered by Blogger. Isn't yours?