Monday, November 19, 2007

 

یک روز ِ من 2

حالا همه چیز آماده است برای شروع کار. دفترچه ای که توش کارهامو دونه دونه مینویسم تا چیزی از قلم نیفته رو پیش روم میذارمو به ترتیب اولویت شروع می کنم. تا بعد از ظهر این لیست کلی تغییر می کنه . بعضی وقتها تعدادشون به صفر میرسه و یه موفع هایی هم اونقدر تو طول روز کارهای جدید بهش اضافه میشه که تا وسطهای صفحه دوم هم ادامه پیدا می کنه. مدیر گرامی و معاونین محترم هم که هر نامه ای در زمینه کامپیوتر به دستشون میرسه برای من پاراف می کنن که بررسی کنم و بهشون گزارش بدم. معمولا کارهام رو به موقع تموم می کنم چون به هیچوجه این ور اونور نمی رمو این میز اون میز نمی شینم به حرف زدن. چیزی که معمولا تو اداره ها مرسومه. برای اینکه باعث میشه آدم تو چشم باشه و هی براش حرف دربیاد. کلا سعی می کنم حاشیه درست نکنم. ساعت اداری سه تموم میشه اما من معمولا تا پنج می مونم. بالاخره باید یه جوری جبران دیر اومدن صبحمو بکنم دیگه. یه روزهایی ساعت چهار از همینجا میرم باشگاه اداره استخر. تنهایی هم میرم که کلی صفا کنم. چون اکثر وقتها بابک تهران نیست، بعد از ساعت 5 خونه نمی رم و یه برنامه ای برای خودم میزارم. یه موقعی سر از خونه خواهر خودم درمیارم و یه موقعی از خونه خواهر بابک. یه وقتهایی میرم خرید. چند وقت یه بار هم به تو زنگ میزنم و میریم پیاده روی و بعد هم یه چیزی می خوریم. معمولا هم اصرار میکنی که شام رو با هم بخوریم و معمولا هم من قبول نمی کنم. خوشم میاد که همیشه پایه ای و هیچوقت دعوتم رو رد نمی کنی. این بین یه وقتهایی هم صرف آرایشگاه و ابرو و ناخن واینجور چیزها میشه. مواقعی که حال و حوصله بیرون رفتن ندارم یه سره میرم خونه. یا کتاب می خونم و یا میشینم پای کامپیوتر به بازی کردن. اگه فیلم خوب هم داشته باشم و ببینم که دیگه بهتر. شام هم که دور و بر ساعت 8 منزل مادر گرامی صرف میشه. بعدش هم اگه خونه باشم یه مقدار کارهای خودم و خونه رو انجام میدم و حدود ساعت 11 میخوابم. چطوره؟


پ.ن: چقدر خوبه که دوشنبه ها همکارم و هم اتاقیم که پشت میز کناری میشینه کلاس داره و تا ظهر نمیاد. احساس راحتی و آرامش می کنم. درسته که وقتی هست فقط با تلفن حرف میزنه اما نگاهش تو مونیتور منه... ه

پ.ن: از دیروز تا حالا موبایلمو خاموش کردم. صبح با خودم آوردمش اما برای اینکه وسوسه نشمو روشنش نکنم گذاشتمش زیر صندلی ماشینو اومدم بالا. الان انگار یه چیزی کم دارم. آخه چه جوری میشه آدم به یه وسیله بی ارزش اینقدر وابسته میشه؟ دیروز حسابی عصبی بودم اونقدر که شب تا صبح نخوابیدم. اگه گوشیم نو نبود و اونقدر پولش رو نداده بودم حتما میکوبیدمش زمین و خوردش میکردم. چیزی که قرار به راحتی و آرامش آدم کمک کنه اگه غیر از این عمل کنه همون بهتر که نباشه. حالا تو ترکم. یه حالی میده....ه


Comments: Post a Comment



This page is powered by Blogger. Isn't yours?