Saturday, November 03, 2007

 

یک روز ِ من 1

ساعت هفت و بیست دقیقه صبحه. پنج دقیقه است که ساعت کاری تو اداره شروع شده اما من هنوز تو رختخوابم. یه حسنی که بخش ما داره و بقیه زیرمجموعه های سازمان فاقد اون هستند کارت زدن برای ورود و خروجه. علتش هم اینه که به نظر و عقیده آقای مدیر اینجا یه بخش پژوهشیه و نباید کسانی که اینجا کار می کنند رو محدود به زمان و مکان کرد. دیگه یه ثانیه بیشتر هم جا نداره که تو رختخواب بمونم. با عجله از تخت میپرم بیرون و اولین کاری که میکنم مرتب کردنه رو تختیه. البته این کار رو یک هفته است که به طور مرتب انجام میدم اونم بخاطر روتختی نوییه که تازه خریدم وگرنه قبلا بیشتر قبل از رسیدن بابک و یا موقع اومدن مهمون تخت رو مرتب میکردم. اول دست و صورتم رو میشورم و بعد هم تند و سریع لباسهامو می پوشم. چون تکلیف لباس پوشیدنم تقریبا معلومه و باید خیلی مراقب لباس پوشیدنم در محل کار باشم و خیلی حق انتخاب ندارم این کار زیاد طول نمی کشه وگرنه نیم ساعت طول میکشید تا تازه انتخاب کنم که چی بپوشم. بعد از بیشتر از ده بار که بهم تذکر دادن وضعیت لباس پوشیدنم کاملا اداری شده به غیر از ناخنهای کاشته شده که البته بدون لاک هستند و آستینهایی که باید حتما تا بخورن. جلوی موهام رو هم که معمولا هر کاری می کنم زیر مغنه دووم نمیارن و میزنن بیرون. پله ها رو دو پله یکی میرم پایین به صرف صبحانه منزل مادر گرامی. همه چیز رو میز آماده است و فقط باید زحمت ریختن یک لیوان چایی رو بکشم. اهم اخبار ِ روز قبل رو هر جور شده از مامان می پرسم تا بعدا وقت بذارم برای پرسیدن جزئیات اونهایی که برام مهمن. ساعت یک ربع به هشته که ماشین رو از پارکینگ میارم بیرون و به مدد طرح ترافیکی که خدا یه دفعه انداخت جلوم پام هشت و ربع میرسم اداره. نمی دونم از پونزدهم که اعتبارش تموم میشه باید چیکار کنم اگه خدا زحمت تعویضش رو برام بکشه که بازم منو شرمنده خودش کرده. وقتی که دیر برسی اینجوری میشه. به سختی یه جای پارک تو پارکینگ پیدا می کنم و ماشین رو میچپونم توش. دو دقیقه بعد سوار آسانسوریم که تقریبا تمام طبقات رو می ایسته و آدم رو جون به لب میکنه. اتاقم به آسانسور نزدیکه و مجبور نمی شم از جلوی بقیه همکارها رد بشم تا همه متوجه دیر اومدنم بشن. بگذریم که اصولا اینجا همه، همه چیز رو می دونن و فقط به روی هم نمیارن. داخل اتاق که میشم به همکار و هم اتاقیم که همیشه گوشی تلفن دستشه سلام میکنم. اونم به زور وسط صحبتهاش کله اش رو تکون می ده و دستش رو دراز می کنه. پشت میز که میشینم اولین کار سایلنت کردن موبایله و دومیش فرستادن پیامک سلام صبحگاهی برای تو که بلافاصله یا جوابم رو میفرستی و یا زنگ میزنی. بعد هم یه زنگ به بابک...ه

.

*

پ.ن: تا میام حس بگیرمو یه چیزی بنویسم یکی میاد مزاحم میشه. بعدش هم دیگه اون حسم از بین رفته. نمی ذارن که...ه


Comments: Post a Comment



This page is powered by Blogger. Isn't yours?