Wednesday, September 26, 2007
بازی
رنگ : چند وقته بد جوری از نارنجی خوشم اومده. البته قرمز که همیشه سروره.ه
بدترین ضد حال:یه بار وقتی خیلی کوچیک بودم سوار دوچرخه پسرداییم شدم و تو کوچه شون بازی میکردم...هر کاری میکرد از دوچرخه پیاده نمیشدم. یه آقایی کنار کوچه داشت به چرخ ماشینش ور میرفت. وقتی داشتم از کنارش رد میشدم یهو افتادم روش. اون بیچاره هم که هواسش به کارش بود ترسید و شیش متر از جاش پرید. الان که یادم میفته خنده ام میگیره اما تو اون سن و سال یادمه که خیلی طول کشید تا از یادم بره و کلی گریه کردم.ه
بزرگترین قولی که دادی: هنوز هیچ قول بزرگی به کسی ندادم.ه
ناشیانه ترین کار: کاری که با اینکه می دونم بد ِ و عذاب وجدانش ولم نمی کنه بازم انجامش میدم.ه
بدترین خاطره:روزی که دست تو دست هم، خندان از خیابون رد شدین اونم درست جلوی چشم من. هر کاری کردم نتونستم صورت اون دختر رو ببینم. درست 19 سالم بود. این اتفاق دو دفعه دیگه هم افتاد اما نمی دونم چرا هر دوبار باز هم نتونستم صورتش رو ببینم. خیلی دلم می خواست ببینم چه شکلیه که زن تو شده. بعدها فهمیدم که اسمش هدیه است.ه
بهترین خاطره: یه گردش یک روزه با یک عالمه پسر و دخترهای باحال تو غار یخ مراد نزدیکی نساء جاده چالوس. البته تعداد پسرها از دخترها خیلی بیشتر بود ما هم که تازه وارد و مجرد...خیلی حال داد.ه
کسی که بخوای ملاقاتش کنی: همونی که بهترین پستم رو براش نوشتم.ه
واسه کی دعا می کنی: همیشه برای سلامتی پدر و مادرم دعا می کنم. فقط همین. خیلی وقته که از خدا هیچی نمی خوام و بابت همین هم شکر می کنم.ه
به کی نفرین می کنی: از این کارها خوشم نمیاد...خدا ننشسته اونجا ببینه من برای بقیه بنده هاش چی می خوام همونو انجام بده.ه
وضعیت در ۱۰ سال آینده: دوتا بچه با یک خونه تقریبا صد و پنجاه متری تو یه محله خوب .ه
حرف دل:-----------ه